این چند روز تعطیلیی در کنار خانواده تموم شد.موقع اومدن مامان بالای سرم قران گرفت طفلی کلی اشک ریخت بعضی وقت ها به خودم لعنت می فرستم که چطور دلم اومد مامان بابا و برادرهای مهربونم را بگذارم و بیام اینجا .موقع برگشتن ۴/۳ راه را که خواب بودم اما بماند از اتوبان قم تا تهران به من چه گذشت و با چه حال بدی رسیدم تهران .تا حالا اینقدر اذیت نشده بودم.اینجور مواقعه که مفهوم تنهایی را با تمام وجودم حس می کنم.
جمعه هوای تهران عالی بود من هم همه پنجره ها را باز گذاشتم تا هوای خونه عوض بشه .درختهای کنار رودخانه را داشتند هرس می کردند کم کم بوی بهار به مشام می رسه .من هم با پوشیدن یکی از لباسهای تابستانی ام این حس را بیشتر احساس کردم.بعدش هم لباس هام را اتو کردم کتاب خوندم و با یکی از دوستان قدیم ام که صحبت کردن باهاش به من انرژی می ده گپ زدم خیلی حرفها بهش زدم حرفهایی که در بیان کردنش با هیچکس دیگه ای اینقدر راحت نیستم الان هم که مشغول کارم خیلی هم پر انرژی امیدوارم تا پایان هفته همینطور باشم.
تا بعد