گرسنگی من را فوق العاده عصبی و بی حوصله می کنه. دیشب رفته بودم پیش دوستم که یه گالری داره .کارمند اون جا شروع کرده بود به حرف زدن و دست بردار هم نبود.چند بار که مکث می کرد خداحافظی می کردم ولی مگه متوجه می شد. کم مونده بود که نزدیک ترین وسیله دم دستم را توی سرش بکوبم.خلاصه به هر زحمتی بود از اونجا اومدیم بیرون.واقعا یادم نمی یاد که هیچ وقتی مثل دیشب ولع غذا را داشته باشم.خلاصه جای شما خالی رفتیم پیتزا راز و من یک پیتزای کامل همراه با چیکن سالاد را بلعیدم.
سلام
نوش جانت . دفعه بعد ما رو هم دعوت کن ...
به من هم سر بزن
موفق باشی مرد آریایی