دوباره قلبم فشرده می شود خودم هم نمی دانم چه ام هست و با این بغض لعنتی که گاه و بیگاه راه گلویم را می بندد چکار کنم. کاشکی دلم تنگ نمی شد اصلا دلتنگی فراموشم می شد و واژه دلتنگی بی معنا و مفهوم.خیلی دلم گرفته است دچار یاس شدید شده ام و می دانم که خیلی زود باید همه چیز را فراموش کنم.بازی زندگی هر روز چیز جدیدی به من می آموزد اما حیف که من هنوز نیاموخته ام چگونه از اموخته هایم استفاده کنم.نیاموخته ام که چگونه هی سرم به سنگ نخورد.نیاموخته ام که به هیچکس نباید در کوتاه مدت اعتماد کرد تا خلافش ثابت شود.با خودم تصمیماتی می گیرم و بعد از تصمیماتی که گرفته ام ناراحت می شوم. کم مانده ناراحتی قلبی هم بگیرم.
با این وجود گهگاه لبخندی روی لبم می نشیند و دلخوشیهایم هم کم نیست .خانواده خوبم که همیشه نگرانم هستند و کتاب که برایم دوست عزیزی شده است که همیشه در کنارم است و تنهایم نمی گذارد.
و خدایی که در این نزدیکی است...