با هر کدوم از دوستهای متاهلم که صحبت می کنم ازدواج را راهی برای فرار از تنهایی می دونند.چند روز ژیش با یکی از آشناهامون صحبت می کردم حرفهاش چند روزی روی من تاثیر داشت بهم گفت باید هدفمند عمل کنم و کلا باید فکر کنم که از زندگی چی می خواهم اونوقت بر اساس هدفم مسیرم را تعیین کنم یه جورایی دیگه نمی تونم بی گدار به آب بزنم.خوب که با خودم فکر می کنم می بینم تنهایی هنوز برای من خیلی آزار دهنده نشده اما طفلی مامان خیلی نگران منه.خوب می دونم که هر مقطعی از زندگی گرفتاری و نگرانیهای خاص خودش را داره تا وقتی تنها هستی خیالت راحته که فقط خودتی و خودت .اما بعد از اینکه متاهل شدی اگه اوضاعت تغییر نکنه چی اونوقت که غم و اندوه ادم صد برابر می شه. ..
واقعا نمی دونم.
شرکتمون داره تغییر مکان می ده .با همکارم صحبت می کردم گفتم خدا کنه با تغییر محل شرکت یه کم حال و هوای ما هم تغییر کنه.فقط خدا می دونه چی توی دل ما می گذره.
سلام خانوم نامنسجم. چقدرهم اسم بلاگت به این نوشته هات که آخر شبی پیدا کردم و خوندم میاد. سرتاسر بلاگت از این چند ماه پیش، پر از فکر بودی و نگرانی و دغدغه چی میشه چی نمیشه. مثبت اش اینه که سنت سن نوجونی نیست و فکر می کنم حسابی تجربه داری و تنها هم زندگی میکنی و این برای یک دختر در ایران بسیار عایه.
حالا اگر ما رو قبول داشته باشی ، چند تا پیشنهاد برات دارم که هم خودت برای تغییر شرایطت نیاز داری و هم اینکه می تونه یک چلنج باشه برات برای رسیدن به آرامشی که میخواهی.
وقتی ما آدمها وارد یک رابطه میشم ، که دوست داریم طبق دلخواه ما پیش بره ، ولی از یک طرف اونقدر جلوی خودمون منطق و علت های عقلانی برای زیر سوال بردن راه حل ها و رفتار هامون داریم ، نتیجه اش به هم پیچیدن هایی میشه که شما از خودت تعریف کردی و نوشتی. سوال سوال، نگرانی ، شک کردن ، به دنبال بهترین و درست ترین راه حل بودن.. همه اینها نتیجه سخت گرفتن قانون ها توی زندگیه.
اگر آدمیزاد هر روز با خودش تمرین بکنه ، که فلکسیبل تر زندگی کنه ،هر روزیکی از قانون هایی که داره رو خط بزنده و جاش رو آزادی عمل در انتخاب پر بکنه ،اونطوری خیلی ساده تر به راه حل می رسه.
در جامعه ای که من درش بزرگ شدم سنین نوجوونیم رو ،با دیدن سوئدی ها ، چه دختر و چه پسر،و چه بزرگسال و کودکش،یاد گرفتم که زندگی رو فقط بایست مثل تجربه دید. حتی برای روابط عاطفی بسار عمیق هم می بایست امکان آوانس و راه درو گذاشت. یعنی وقتی یک روز به بن بست رسیدی، بن بستی که به طور مثال میتونه زیاد شدن سوال های بی پاسخ و یا جواب نداده شدن نیاز ها باشه ،اون موقع خیلی راحت بایست شانس رو با آدم دیگری تمرین کرد.
برای شما که اگر اشتباه برداشت نکرده باشم ، در یک رابطه دچار سوال های خیلی زیادی شدی، این همه قانون دست و پا گیر که به طور حتم خیلی هاشون برمی گرده به نوع عقاید و نحوه آموزش پدر مادر در سنین قبل، تازه این روزهاست که اون قانون ها گلوی ادم رو خفت می کنه و آزادی عمل و به قولی جفتک انداختن رو از ادم میگیره.
شاید آدم ریسک پذیری به اون حد نیستی ،اما به قول سوئی و شاید هم خیلی کشورهای دیگه ،
sometimes just let it go
یعنی برات مهم نباشه نتیجه چی میشه ،عاقبت کار و وزنه ترازو کدوم نفعت رو میگه. گاهی بایست با passion زندگی کرد.گاهی بایست دوید و خود رو داخل یک مرداب انداخت ،که شاید در داخل همون مرداب سیاه هم ،نیلوفری زیبا روید.
امیدوارم حرفهای من رو باز بخونی و اگر دوست داشتی به من در تماس باش. برات این نوشته رو که از حد کامنت بیشتر شد ایمیل هم میکنم اگر نتونستی بخونیش.
have a nice tima ;) just relax girl