دیروز روز بدی را گذروندم.اون ماموریت کذایی کرج حسابی اذیتم کردم.استفراغ و بیحالی هم تا آخر شب باهام بود.
با اینکه حالم اصلا خوب نبود ترجیح دادم برم سینما و توی خونه تنهایی نباشم. فیلم ازدواج به سبک ایرانی را دیدم یکی از دیالوگهای داریوش ارجمند را دوست داشتم.اونجا که به دخترش گفت حال و هول و خوشی هات برای خودت اما اگه ناراحتی غمی چیزی داشتی یادت باشه ما را داری.
امروزهم اومدم سرکارم تا حالاش که به خیر گذشته.حوصله مریضی را ندارم.
بازم این معده درد لعنتی داره میاد سراغم.امروز خیلی خسته کننده بود، خسته شدم .حرکت زمان هم که لاکپشتی شده .می خواهم برم خونه.
هیشه خواهان آرامش بودم.اما خسته شدم.دلم می خواهد کمی تغییر ،هیجان و اشتیاق چاشنی زندگیم شود.خدا را شکر وضع موجودم خوب است.اما دوست دارم در جهت بهبودش کاری انجام دهم . از یکنواختی و تکرار خسته شدم.دلم چیزی می خواهد که نمی دانم از چه نوع یا جنسی است.طفلک دلم.
خیلی وقته از ته دل خوشحال نیستم حتی دیروز که همه دور هم جمع بودیم دنبال این هم نیستم که خوشحال بشم یعنی نمی دونم چطوری خوشحال می شم.
چیزی باعث خوشحالیم نمی شه حتی مانتو و دامن خوشگل قرمزی که خریدم.
شاید خوندن یه کتاب تا انتها اوضاع احوالم را بهتر کنه اما حوصله اینکار را هم ندارم.اصلا حوصله هیچکاری را ندارم.دلم می خواهد این واقعیت را بپذیرم که من تنهای تنهام و روی هیچ دوست و آشنایی نمی تونم حساب کنم شاید قبول این واقعیت هم بهم کمک کنه.
کاشکی زودتر یه تغییر خوب بوجود بیاد یه چیزی که خیلی خوشحالم کنه.
خودم هم باورم نمی شه،بلاخره کار خودم را کردم از پریشب تا حالا توی شوکم. مهمونی و همه چیز هم کوفتم شد.نمی دونم همین و بس.اصلا نمی دونم چی می شه چی پیش میاد چطوری ادامه پیدا می کنه شایدم هیچ اتفاقی نیافته بلاخره آسمون که به زمین نمی رسه. روند زندگیم ادامه پیدا می کنه شاید یک هفته اول سخت باشه.
حالا که همه چیز را خراب کردم نمی دونم چطوری درستش کنم...
من دلم تنگ می شه .خسته شدم از بس دلم تنگ شد و برای من دلتنگ نشد.
از صبح تا حالا هی چایی خوردم هی فکر کردم ،فکربدون نتیجه. روند فکر بدون نتیجه از دیروز که از سرکار بر می گشتم شروع شده .توی راه برگشت همش فکر کردم و با خودم قول و قرارگذاشتم ،از اسکان تا خونه را پیاده رفتم سر راه یه سری به اسکان زدم اولسن حراج ۶۵٪ زده بود یک مانتو و یه دامن خریدم.برام خیلی جالبه بیشتر خریدهای من وقتیه که از نظر روحی مساعد نیستم چون اینجور موقع ها دیگه فکرم نمیکشه که ازش استفاده کنم البته هنوز از خریدهای دیروزم پشیمون نشدم.
نمی دونم این همه فکر به نتیجه عملی می رسه یا نه .فقط امیدوارم حالم به بدی فروردین نشه.باید با خودم مهربون باشم.
جدیدا احساس می کنم کار کردنم مثل پیش از عید نیست یه جورایی تنبل شدم.خودم خوب می فهمم زیاد وقتم را تلف می کنم.باید یه فکر اساسی بکنم.کلاس ورزش؟ کلاس یه زبان جدید غیر از انگلیسی یا نمی دونم یه کارهایی که نشاط به زندگیم بده.دیروز دوباره آلرژی لعنتی اومده بود سراعم با لب ورم کرده رفتم ختم یکی از آشنایان هم این عامل و هم رفتن به مسجد حسابی روح و روانم را بهم ریخته بود رفتن به این جورجاها باعت می شه جند دقیقه ای به چیز دیگری غیر از زندگی هم فکر کنم کسی که تا چند وقت پیش سرحال و خوب بود یهویی دیگه تو این دنیا نباشه.اومدم خونه سریع یه آمپول دگزامتازون زدم تا التهاب بدنم کمتر بشه.وقتی برگشتم فیلم two much را دیدم جالب بود.
بعضی وقتها یه حرکاتی انجام می دهم که خودم هم باور نمی کنم . کلی فکر می کنم و نتیجه گیری هم می کنم که این کار که می خواهم انجام بدهم درست نیست اما یهویی و فقط در کسری از تانیه یه چیزی می ره تو مخم که باعت می شه گند بزنم به اون همه اندیشه و تفکر. مثلا دیشب ، یه موضوع بی اهمیت باعث ناراحتی خودم و آقای میم شد. بایددر رفتارهام بیشتر دقت کنم.