خدا را شکر که با وجود همه تجارب و اتفاقات قلبم هنوز حساسیت گذشته اش را دارد شاید هم بیشتر.خدا را شکر که می فهمم و درک می کنم.خدا را شکر هنوز آنقدر گشاد نشده ام که برای انجام هر کاری محتاج به دیگری باشم و خودم در هر منصب و مقامی از عهده بسیاری از کارهایم برمی آیم .
کاشکی می دانستم با دلتنگی ام چه کنم؟همین روزهاست که از بغض حناق بگیرم و از دلتنگی بمیرم.ای کاش می توانستم آنکه همه ذهن و فکرم را اشغال کرده فراموش کنم.
همین روزها باید دل بکنم.دیگر امیدی نیست.
سلام
امیدوارم زود مشکلات شما بر طرف شود
سلام... من اینجام چون هم بیکار بودم هم از اسم وبلاگت تو لیست آپ شده ها خوشم اومد... از معدود دفعاتیه که حس می کنم طبق معمول وقتمو هدر ندادم...
راستی گفتی توانایی در انجام جمیع امور محوله... نه! نمی خوام نصیحت کنم چون حالم از نصیحت به هم می خوره و خودمم ته کله خرای عالمم... اما زمانی که این حسی که بیان کردی به من دست داد دیدم نه! من توانایی بالا هست... اما کارایی که انجام میدم خیلی کوچیکه و نمیتونم با اینا توانایی خودمو بسنجم... رفتم سراغ کارای بزرگتر... یه کم قاطی کردن تا بلاخره افتادم روی غلطک... و حالا می فهمم هنوز هم کارای بزرگتر هست و من از کوچکتر به کوچک تغییر وضعیت دادم... امیدوارم برای تو این طوری نباشه... اما این سوالو از خودت بپرسی بد نیست... توانایی من از قدرته یا از کوچکیه کارهام؟... یادت نره اول کار بزرگ کردنو برای خودت تعریف کن...
دلتنگی... الان عادت شده... عادت همه ی جوونا شده... کدوماش واقعیه؟ من حتی نتونستم هنوز بفهمم این دلتنگی من از چیه؟ دانشمندان پژوهشگران و محققان اسم این لا مصبو گذاشتن : افسردگی... با خودم می گم: من که زیاد می خندم! چه طوری افسرده ام؟ همون دانشمندان و محققان می گن هیچ ربطی به هم نداره... خودشونم نمی فهمن چی میگن... شاید دلتنگ نشدن...