خیلی حرفها توی سرم چرخ می زنه فکر کنم همین روزهاست که فکرهای توی سرم قلمبه بشند و بیاند بالا از بس فکر کردم و به نتیجه نرسیدم یا اگه به نتیجه ای هم رسیدم عملیش نکردم حالم بهم می خوره.
روز پر تنش و پر استرس و پر اتفاقی را داشتم.تغییر سمت،بهبود ارتباطم با یکی از همکارها و اینکه تا الان که ساعت ۸:۳۰ من سرکارم هستم.از ۶ صبح تا حالا نمی دونم اینقدر انرژی دارم که همه کارهام را تموم کنم و برم خونه یا نه؟می دونم که برسم خونه حوصله دوش گرفتن را ندارم شام هم که خبری نیست کل موجودی داخل کیفم هم ۳۰۰۰ تومن بیشتر نیست که باهاش باید ۲-۳ روزی را طی کنم شاید دو سه صفحه ای از کتاب پرنده خارزار را بخونم و می دونم همونجوری که توی تختم خوابیدم برای اینکه زحمت تکون خوردن را به خودم ندم با پا چراغ خواب بالای سرم را خاموش می کنم و بجای خواب غش می کنم.این روزها یه خلایی توی زندگیم احساس می کنم خلایی که نمی دونم از چه جنس یا شکل یا فرمیه ، خلایی که تا می تونه منو آزار می ده ، خلایی که با فکرش می خوابم و بیدار می شم کاشکی می تونستم پیداش کنم.یا کاشکی یه دارویی پیدا می کردم که می خوردم و اون خلا پر می شد.خیلی سعی می کنم به روی خودم نیارم قوی باشم و فکر کنم همه این فکرها کشکه ، اما لعنتی مثل مگس مزاحم میاد دور و برم و با هیچ مگس کشی هم کشته نمی شه نمی تونم به روم نیارم که چقدر مزاحمه .باید یه فکر اساسی کنم.یه حشره کش قوی نیاز دارم.