حرفها ، نگاه ها ، حس ها و اتفاقات دیروز برایم متفاوت بود.متفاوت تر از همیشه،عجیب بود ، دوستش داشتم اما عادی شدن اش را نمی خواستم و نمی خواهم.شاید دیروز پایانی بود برای آغاز ، شاید هم نه پایان بود و نه آغاز .
دوست دارم حالت اول اتفاق بیافتد. اگر نه، حداقل حالت دوم هم نباشد.نمی خواهم همه چیز به همان روال سابقش باشد نمی خواهم پایان پایان باشد اما می خواهم روند عادی تر شود و خودم منطقی تر شاید هم بی خیالتر.
کارهایم زیاد شده اند.خوشحالم که وقت بیشتری را صرف انجام کارم می کنم، دوست دارم که مطالب جدید یاد بگیرم ،برای بیشتر یاد گرفتن شاید لازم باشد فرمت ذخیره داده ها را در مغزم تغییر دهم.شاید لازم باشد یک گردگیری فکری انجام دهم.
گاهی فکر می کنم ای کاش تبدیل به موجودی می شدم که با امکاناتی که خودم دارم می توانستم زندگیم را سپری کنم.به هیچ چیز یا هیچکس عادت نمی کردم و نیاز نداشتم.نمی دانم کسانی که مدت زیادی تنها زندگی می کنند ، چگونه با تنهایی و خلاء های وجودیشان کنار آمده اند. هر چند که خود من هم ۱۰ سالی می شود که به نوعی تنها بوده ام .تا چند وقت پیش تنها موضوعی که در زندگی به آن فکر نمی کردم همین موضوع تنهایی و تنها ماندن بود و یا اگر فکرم را مشعول می کرد به راحتی جوابهایی قانع کننده برای خودم پیدا کردم.اما جدیدا این موضوع به یکی دیگر از درگیریهای فکریم مشغول شده و اصلا خودم هم نمی خواهم که توجیه شوم هر چند قانع کننده هم باشد.