هر جور حساب می کنم می بینم دخلم با خرجم جور در نمی یاد، با پول خودم تا آخر امسال هم نمی تونم تصمیم ام را عملی کنم.جزء معدود مواردیه که به شدت احساس بی پولی می کنم. آدمی هم نیستم که یه درخواستم را بیشتر از یه بار مطرح کنم.همش نگران اینم که نکنه درخواستم غیر منطقی باشه و یا به خانواده ام فشار بیاد ، جالبیش اینه وقتی صحبتش به میون میاد ظاهرا کسی مخالفتی نداره و تازه قول کمک هم می دهند اما چند روز بعد اصلا کسی یادش نیست چه حرفی زده و چه قولی داده.
باید به خودم تکیه کنم.
بازهم پنجشنبه است .خونه از شدت گرد و خاک یک دست سفید شده ، خودم خجالت می کشم به میز ناهارخوری نگاه کنم.چون رنگش تیره است گرد و خاک روی اون بیشتر از هرجای دیگه خودش را نشون میده.دیروز بعد از اون جلسه کذایی تصمیم داشتم یه دستی به خونه بکشم ساعت ۴:۳۰ بود رسیدم ، اصلا حس کار خونه را نداشتم .خواستم یه کمی استراحت کنم که صدای زنگ تلفن بهم اجازه نداد، الهام بود ، قرار گذاشتیم جمعه از صبح برویم باشگاه صدف . بعد از اون یکی دیگه از دوستان باهام تماس گرفت در مورد خواستگارش بامن صحبت کرد.چیزهایی که ازش تعریف می کرد واقعا روی اعصابم بود . بهش گفتم با این حرفهایی که می زنی جای هیچ فکری نیست .کتاب پرنده خارزار هم بلاخره تموم شد، جز کتابهایی بود که واقعا از خوندنش لذت بردم.یه جورایی خودم را به جای شخصیت جاستین قرار می دهم.خیلی دلم می خواست اراده جاستین را داشتم، الان هم که در خدمت کارم هستم.تصمیم دارم تا بعد از ظهر بمونم یه کمی کارهام را سر و سامون بدهم.یه جورایی اتفاقات کاریی که این مدت افتاده فکرم را مشغول کرده، نمی دونم باید چه تصمیمی بگیرم.حوصله کار جدید پیدا کردن را ندارم، یعنی نباید هم این کار را انجام دهم.می دونم این اتفاقی که افتاده حق من نیست. نه اینکه به خاطر موقعیت جدید همکارم ناراحت باشم به خاطر موقعیت خودم راضی نیستم.
بگذریم...
خوشحام که فردا می روم باشگاه