افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

تعطیلات آخر هفته انتظار هیچ چیزی را نداشتم ، برنامه ام فقط نظافت خونه و مطالعه بود .پنجشنبه به همین منوال گذشت فقط شب که شکوه اومد پیشم ، تا ساعت ۲ داشتیم باهمدیگه صحبت و دردل می کردیم.همش فکر می کنم زمانی که اصلا انتظار چیزی را نداریم یه اتفاقی می افته، یه جورایی اگه کارها را به خدا واگذار کنیم و ازش بخواهیم هر چی خیر و صلاحمونه پیش بیاد خودش حواسش به همه چیز هست. جمعه داشتم کارهای باقیمانده پنجشنبه را انجام می دادم .دوستم زنگ گفت پاشو بیا پیش ما .

  آفتاب داغ بعد از ظهر جمعه خستگی ها را از تنم بیرون کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد