هنوز تو شوک اتفاق دیشبم نمی دونم باید چه تعبیری کنم ،نمی دونم اون چه فکری کرد .باید خوب فکر کنم و حرفم را بزنم واقعا خسته شدم از بس حرفهایی که یه روزی باید بزنم پیش خودم مرور کردم و نگفتم.آخرش هم یهویی می بینم همه چیز تموم شده و من می مونم با یه عالمه حرف نگفته . وقتی می بینم ۳ ماه از یک ماجرا گذشته و من نتونستم احساسم را تغییر بدم یا چیزی را فراموش کنم پس باید یه تجدید نظر کنم ، احساسم را بگم نمی دونم چی میشه یا اون چه تعبیری می کنه ولی حداقل خیال خودم راحته که بعد غصه نمی خورم که من فلان کار را انجام ندادم و فلان حرف را نزدم.
نمی دونم این چه عادت بدیه که دچارش شدم یک لحظه که از خودم غافل می شم میبینم که دارم ناخن شست دستم را می خورم واقعا همین یکی کم بود که بهش عادت کنم.