امروز راست راستی آسمون هم دلش گرفته اونم نمی تونه با خودش کنار بیاد هی میباره هی ساکت می شه .دلم می خواست می رفتم زیر بارون خیس خیس می شدم اما وقتی فکر سرماخوردگی بعدش را کردم منصرف شدم.هوا خیلی تمیز شده اما غرش های اسمون تموم نمی شه، خرمالوهای درخت حیاط بدجوری چشمک می زنند. وقتی فکر می کنم خرمالوها فقط تا دو سه هفته دیگه به درختند دلم میگیره.
بعضی از آدمهای شرکتمون تو بدترین شرایط هم باشند بازم لبخند از لبشون دور نمی شه.مثلا پیک شرکتمون ، من اگه به جای اون بودم و زیر این بارون مونده بودم به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم(البته نه به این شدت) اما مطمئنم لبخند هم روی لبم نبود. این روزها دائم کودکم با بالغم درگیره اما خوشحالم که بالغم بر کودکم غالبه. نمی خواهم یه زمانی برسه که فکر کنم کودکم هم اندازه بالغم می فهمه دلم می خواهد همان کودک کوچک باقی بمونه . فقط خودش بدونه کی باید دست از شیطنت برداره و کوتاه بیاد.