خدا به خیر بگذرونه . کلی آلبالو خشک و یه لیوان نسکافه غلیظ خوردم اما حوصله مریض شدن و پائین اومدن فشار خونم را ندارم.امروز کلی کار انجام دادم فکر می کنم برای من همیشه یه ذره استرس لازمه که کارم را بهتر انجام بدم.
دارم به خودم امیدوار می شم. فکر می کردم دیگه درست بشو نیستم و همینطور نا مهربون با خودم باقی می مونم . فکر می کردم واقعا با دلتنگی ها و بی حوصلگی هام چیکار کنم اما دیدم نه اینجوری ها هم نیست . خیلی خوب می تونم با خیلی از موضوعات کنار بیام یعنی اینقدر کار مهم برای انجام دارم که بعضی وقتها اصلا فرصت برای انجام کار دیگه ای باقی نمی مونه. دارم می فهمم که منی که اینقدر از عادت کردن و وابسته شدن می ترسم (مخصوصا یکطرفه اش) چه جوری یه وقتایی این اتفاق افتاده و خودم هم متوجه اش نشدم . یا شاید هم شدم و لی لذت اون ارتباط بیشتر از اینی بوده که بخواهم به عواقبش فکر کنم بهر حال خیلی فکرها تو ذهنمه و کم کم داره بیشتر از خودم خوشم میاد . با یه سری واقعیتها بهتر دارم کنار میام و خودم را برای پذیرش خیلی از مسائل اماده کردم. از کارم لذت می برم.مثل طعم آلبالو