افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

مسیر ونک ، میرداماد بعدش هم تا جردن ، مدرس سر ظفر را پیاده روی کردم ۴۵ دقیقه پیاده روی خیلی خوب بود. فقط صدای بوق ممتد ماشینا باعث می شد که متوجه بشم اطرا فم چی میگذره  ظاهرا  این موضوع فقط من را آزار نمی داد و همه شاکی بودند دو سه بار شنیدم  که مغازه دارای  طول مسیر  میگفتند چه خبره  یکی می گفت عروسیه ننه شه ،اون دیگری می گفت عروسیه مامانشه. در طول راه تصمیم گرفتم حتما خونه را تمیز کنم . خیلی وقت بود که این تصمیم را داشتم ولی اجرا نمی کردم . به محض اینکه رسیدم اول اتاقم بعدش آشپزخونه را حسابی تمیز کردم باقی جاها موند برای آخر هفته. یه دوش گرفتم ،از گرسنگی داشتم از حال می رفتم خدا را شکر کردم سوپی را که دیشب یکبار گرم کرده بودم دور نریختیم  و با لذت کامل به همراه  نون و پنیر و گردوی اساسی نوش جانش کردم. از شدت خستگی زود خوابیدم نمی دونم چرا یه دلهره و استرس عجیبی داشتم. صبح هم همینطور. بعضی وقتها فکر می کنم اگه  یکی از کسانی را که خیلی دوست دارم از دست بدم چی میشه و قتی به خودم میام میبینم که همینطوری از چشمهام اشک میریزه حالا فرقی نمیکنه کجا باشم . امروز صبح هم از اون روزها بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد