همکارم گفت مشخصه فکرت خیلی مشغوله. واقعا هم همینطوره ، فکر کاری که یکشنبه باید تحویل بدهم خیلی ذهنم را درگیر کرده . از صبح فشار کاریم خیلی زیاد بود. بلاخره الان که یه بخش عمده اش را تموم کردم خیالم راحت ترشد. شب تولد دوستمه ، ۴-۵ نفری دور هم جمع میشیم و شمعی فوت می کنیم و عکس یادگاریی میگیریم.
خیلی فکرها تو ذهنمه. شاید اگه یکی یکی و به نوبت انجامشون بدم از این همه درگیری ذهنی خلاص بشم .
دریا که نامید نمی شه آخه خودش نماد امید
من که اگه یه روز دریا بگه خسته شدم دنیا رو می زارم کناری و می رم سر یه کوه خودم رو پرت می کنم پایین
موفق باشی
سلام راوی خاطرات بزها
نا امید نیستم، یعنی اگر بخوام ناامید باشم که زنده نیستم.
راستی خاطراتت را کجا بخونم؟