پارسال یکی از همین روزها بود که تصمیم گرفتم یه یادداشتهایی اینجا بنویسم شاید بعدها اگه خواستم دنبال یه خاطره گمشده ای بگردم بیام و همه اینجا را زیر و رو کنم.نمی دونم وقتی اون بعدها بیاد حس من چیه شاید لبخندی روی لبم بشینه شاید هم برای حماقت خودم متاسف شوم.البته اگر بپذیرم که حماقتی مرتکب شده ام. یه چیز دیگه هم بوده، اون هم اینکه بلاخره یه روزی همه این نامنسجم ها منسجم بشه و بتونم به اون شخصیتی که دوست دارم نزدیک بشم .نمی دونم کی ولی امیدوارم خیلی دیر نباشه .
این روزها از همیشه دلتنگترم.هیچ چیزی نمی تونه این بغضی که تو گلومه را بشکنه و خوشحالم کنه حتی فکر کردن به مسافرت آخر هفته.می دونی چقدر دلم برای اون دستهای گرمت تنگ شده . احساس می کنم همه چیز یهویی خیلی تغییر کرد . من این تغییر را نمی خواستم. احساست و نگاهت یه جور دیگه شده.بیشتراز این گفتن برام سخته خودت همه حرفهام را بخون.فقط اجازه بده برای یکبار دیگه هم که شده دوست داشته شدن در قلبت را تجربه کنم.