مسیر ونک ، میرداماد بعدش هم تا جردن ، مدرس سر ظفر را پیاده روی کردم ۴۵ دقیقه پیاده روی خیلی خوب بود. فقط صدای بوق ممتد ماشینا باعث می شد که متوجه بشم اطرا فم چی میگذره ظاهرا این موضوع فقط من را آزار نمی داد و همه شاکی بودند دو سه بار شنیدم که مغازه دارای طول مسیر میگفتند چه خبره یکی می گفت عروسیه ننه شه ،اون دیگری می گفت عروسیه مامانشه. در طول راه تصمیم گرفتم حتما خونه را تمیز کنم . خیلی وقت بود که این تصمیم را داشتم ولی اجرا نمی کردم . به محض اینکه رسیدم اول اتاقم بعدش آشپزخونه را حسابی تمیز کردم باقی جاها موند برای آخر هفته. یه دوش گرفتم ،از گرسنگی داشتم از حال می رفتم خدا را شکر کردم سوپی را که دیشب یکبار گرم کرده بودم دور نریختیم و با لذت کامل به همراه نون و پنیر و گردوی اساسی نوش جانش کردم. از شدت خستگی زود خوابیدم نمی دونم چرا یه دلهره و استرس عجیبی داشتم. صبح هم همینطور. بعضی وقتها فکر می کنم اگه یکی از کسانی را که خیلی دوست دارم از دست بدم چی میشه و قتی به خودم میام میبینم که همینطوری از چشمهام اشک میریزه حالا فرقی نمیکنه کجا باشم . امروز صبح هم از اون روزها بود.
خدا به خیر بگذرونه . کلی آلبالو خشک و یه لیوان نسکافه غلیظ خوردم اما حوصله مریض شدن و پائین اومدن فشار خونم را ندارم.امروز کلی کار انجام دادم فکر می کنم برای من همیشه یه ذره استرس لازمه که کارم را بهتر انجام بدم.
دارم به خودم امیدوار می شم. فکر می کردم دیگه درست بشو نیستم و همینطور نا مهربون با خودم باقی می مونم . فکر می کردم واقعا با دلتنگی ها و بی حوصلگی هام چیکار کنم اما دیدم نه اینجوری ها هم نیست . خیلی خوب می تونم با خیلی از موضوعات کنار بیام یعنی اینقدر کار مهم برای انجام دارم که بعضی وقتها اصلا فرصت برای انجام کار دیگه ای باقی نمی مونه. دارم می فهمم که منی که اینقدر از عادت کردن و وابسته شدن می ترسم (مخصوصا یکطرفه اش) چه جوری یه وقتایی این اتفاق افتاده و خودم هم متوجه اش نشدم . یا شاید هم شدم و لی لذت اون ارتباط بیشتر از اینی بوده که بخواهم به عواقبش فکر کنم بهر حال خیلی فکرها تو ذهنمه و کم کم داره بیشتر از خودم خوشم میاد . با یه سری واقعیتها بهتر دارم کنار میام و خودم را برای پذیرش خیلی از مسائل اماده کردم. از کارم لذت می برم.مثل طعم آلبالو
من که از دیدن قیافه اش هم حالم بد می شد حالا به راحتی باهم صحبت می کنیم تازه راهنمایی هم می شم. برای خودم هم خیلی جالبه من ادمی نیستم که بخواهم از کسی دلگیر باقی بمونم و یا اینکه بخواهم با کسی قهر کنم فکر می کردم توی Black list زندگیه من همین یه آدم وجود داره و هیچوقت ازش بیرون نمیاد. اما دیدم که نه بعد از یکسال همه اتفاقاتی که افتاد فراموشم شده .تجربه خوبی بود که طرفم را بشناسم و در یه کار تیمی دیگه ای باهاش شرکت نکنم .از اینکه در این مواقع حافظه ام یاری نمیده همه اتفاقات با جزئیات توی ذهنم بمونه خوشحالم. چند تا کتاب و یه شال زیبا از یه دوست خوبم هدیه گرفتم. فکر می کنم تاثیر خوندن کتابها داره خودش را نشون میده . به همه چیز امیدوارم.