افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

نمی تونم بیخیال بشم.نمی تونم، همه ملاکها و معیارهای سنجشم بهم ریخته.

از بعد از ظهر تا حالا اصلا حالم خوب نیست، شدم عینهو سگ. .. همکارم روزنامه را پرت کرد روی میزم بهم گفت بازم گرسنه ات شده با کمال پررویی بهش گفتم خفه شو، البته خودم هم خوب می دونم بین اعصاب و گرسنگی من رابطه مستقیم وجود داره .. نمی دونم باید چه کاری انجام بدهم ، نمی دونم وقتی همه کارها را به خدا سپردم بازم لازمه خودم کاری انجام بدم.. نمی دونم.خیلی دلم می خواهد همه چیز خود به خود درست بشه . دیگه حوصله حرف زدن را هم ندارم آخه چه فایده وقتی که حرفهات یه ذره اثر نداشته باشه و فقط یه گوشی باشه که بشنوه و از اون یکی گوشش بیرون کنه . خدایا من یه آغوش صمیمی و پر محبت می خواهم من دوتا گوش شنوا می خوام که بشنوند و درک کنند ودو تا دست گرم و پر از احساس

مثل مردن میمونه دل بریدن

این روزها با دوستانم بیشتر معاشرت می کنم و سعی می کنم کمتر تنها بمانم و این خود از نشانه های بهبود است. شاید در روز یکی دو بار پیش بیاید که دلم تنگ شود مثلا وسط یک بحث جدی یا صحبت با دوستانم قلبم فشرده شود و یا بغض کنم.اما سعی می کنم کمتر توجه کنم و جدی اش بگیرم و باز هم به مرور دلایل منطقی برای خودم می پردازم.هیچ تصوری نسبت به اینده ندارم... 

صبح با خودم فکر می کردم شاید هیچکاری را در زندگیم تمام و کمال انجام ندادم ، بهتر است انرژی بیشتری را صرف کارم کنم.

وقتی پرنده ها اواز می خوانند ، درختان سرسبزند و گلهای زیبا به روی ما می خندند ، وقتی خورشید هر روز به روز تازه ای می تابد و گرما و محبتش را از هیچکس و هیچ چیز دریغ نمی کند ، من چرا شاد و خوشحال و سرزنده نباشم.

امیدوارم

امروز جز نزدیکهای ظهر احساس گرسنگی نداشتم ، بیشتر خوابم میومد، آرامش خوبی هم داشتم، نمی دانم چرا این روزها علاقه شدیدی به دانستن آینده دارم و شاید این خودش نشانه خوبی باشد برای اینکه دارم به زندگی امیدوارتر می شوم.نشانه های بهبود را حس می کنم.

دارم از حال میرم خیلی گرسنه ام.اما  از جهتی هم خوشحالم که افطاری مهمونم هم امشب و هم فردا شب،کلی خوراکی لذیذ و خوشمزه.خداجون شکرت به خاطر نعمتهایی که به ما دادی. باید اراده خودم را قوی کنم و مطمئنم روزه تمرین خوبی برای قویتر شدنه...

کلاف سر در گم

ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر: نمی دونم چرا هر وقت ادم حس می کنه همه چیز داره خوب پیش میره و منتظر اتفاقات خوبه یهویی همه حساب کتاباش غلط از آب در میاد ، وقتی دوستم داشت بهم میگفت که چه اتفاقی افتاده به زحمت تونستم  هیچ تغییری نکنم و فقط بگم خوب به خیر و خوشی .با اینکه فکر و ذهنم همش مشغول و درگیر بود اماپیاده روی خیلی بهم چسبید .

ساعت ۱۰ شب :می خواستم بگم  این مدت که اتفاقی نیافتاده یا تغییری بوجود نیومده ، شاید هم بوجود اومده و من نمی دونم، شرایط و گرفتاریها و مشکلاتت هم همونهایی هستند که بودند، چرا اینقدر تغییر کردی؟ چرا  بی حوصله شدی ، من که یه بخشی از مشکلات و گرفتاریهات را می دونم ، چرا حرف نمی زنی چرا الکی می گی همه چیز خوبه مثل همیشه. باشه من دارم اشباه می کنم تو چرا؟ اما بازهم نتونستم هیچکدومشون را بگم.زندگیم کلاف سر در گم شده.

واقعا از خودم هم به خاطر این همه تبلی و کسلی خجالت می کشم.امروز یکی دوتا کار جزئی انجام دادم ولی با بی حوصلگی..          دلم می خواهد زودتر برم خونه..دو سه ساعت راحت بگیرم بخوابم..چه حالی می ده خواب در ساعت ۵ بعد از ظهر

احتمالا شیری که صبح خوردم فاسد بوده، حس مسمویت دارم.حال و حوصله بیماری هم ندارم.معمولا پنجشنبه هایی که سرکار هستم  ادمهایی را می بینم  که مثل خودم به نوعی برای فرار از تنهایی سرکار آمده اند و مجبورند خودشون را با کارهای عقب مونده مشغول کنند. دیروز تصمیم گرفتم در امتحان نظام مهندسی شرکت کنم.زمان مناسبی برای انجام کارهایی است  که زمانی باید انجام شوند.