هنوز تو شوک اتفاق دیشبم نمی دونم باید چه تعبیری کنم ،نمی دونم اون چه فکری کرد .باید خوب فکر کنم و حرفم را بزنم واقعا خسته شدم از بس حرفهایی که یه روزی باید بزنم پیش خودم مرور کردم و نگفتم.آخرش هم یهویی می بینم همه چیز تموم شده و من می مونم با یه عالمه حرف نگفته . وقتی می بینم ۳ ماه از یک ماجرا گذشته و من نتونستم احساسم را تغییر بدم یا چیزی را فراموش کنم پس باید یه تجدید نظر کنم ، احساسم را بگم نمی دونم چی میشه یا اون چه تعبیری می کنه ولی حداقل خیال خودم راحته که بعد غصه نمی خورم که من فلان کار را انجام ندادم و فلان حرف را نزدم.
نمی دونم این چه عادت بدیه که دچارش شدم یک لحظه که از خودم غافل می شم میبینم که دارم ناخن شست دستم را می خورم واقعا همین یکی کم بود که بهش عادت کنم.
یه جورایی از آدمهایی که ژستشون اینه که برای انجام هر کاری فکر می کنند از غذا خوردن گرفته تا توالت رفتن دست آخر هم نتیجه ای که دلخواهشونه عایدشون نمیشه و بقیه را به خاطر بی فکری شماطت و سرزنش می کنند دلخوشی ندارم. حالا جالبیش اینه که فقط خودشون فکر می کنند که بافکرو زبل و زرنگند.فکرهای اصلی ادم کمند برای انجام هر کاری هم بخواد فکر کنه.. فکر کن چی میشه.
چی شد این نوشته من
این روزها جز بی خبری ، خبری نیست.
وقتی که می دانم در برابربیان احساس یا صحبتی آنچه انتظارش را دارم نمی شنوم و حس متقابلی به من داده نمی شود مقصر خودم هستم .باید زبان بربندم.
اینکه آدمهای مختلف به موضوع واحدی چه واکنشی نشون می دهند همیشه برام جالب بوده ، فکر می کنم خیلی از عکس العمل ها به خاطر سوء تفاهم یا قضیه را آون چیزی که هست ندیدن و چیزی که ساخته و پرداخته ذهن است دیدن بوجود میاد و توی این نحوه نگرش هم پیشنه های ذهنی ای که ازاون موضوع یا عاملش داریم بی تاثیر نیست.
امروز کلی کار برای انجام دادن دارم، وقت فکر کردن به موضوعی غیر از کارم را هم ندارم.
گاهی اوقات فراموشمون میشه خدا چه نعمتهای بزرگی نصیب ما کرده و ما از وجودشون غافلیم.یا شاید هم اینقدر به وجودشون عادت کرده ایم و باهاشون عجین شدیم که فراموش می کنیم سپاسگزارشون باشیم.یه جورایی وقتی با خانواده هستم احساس آرامش عجیبی دارم و چیزها و کسانی که وقتی اونها نیستند برایم خیلی مهمند ،در درجه چندم اهمیت قرار می گیرند.وقتی مامان میاد پیشم وجودش همه جای خانه به چشم می خوره از برق زدن آینه و شیشه ها گرفته تا پر شدن یخچال و بوی خوش غذا و خلاصه مرتب و حاضر آماده بودن همه چیز.
بازهم خوبه برادرم هنوز اینجاست.احتمالا تا دو سه هفته دیگه اون هم میره و دوباره روال سابق تکرار میشه.
پنجشنبه و جمعه ام را که مدیر عامل مان ساخت ، شاید هم بهانه ای بود که خودم این دو روزم را بسازم.از مواقعی است که نیمه خالی لیوان را می بینم.یعنی هر کار می کنم نیمه پر را نمی توانم ببینیم.به همه چیز و همه کس شدیدا بی اعتماد شده ام.شوک پنجشنبه به یادم آورد که چقدر مسایل مهم دور و برم زیادند و این خودم هستم که ذهنم را بازتر نمی کنم و همچنان دوست دارم درگیر باقی بماند.آرامش امروزم را دوست دارم.فکرم درگیر مسئله خاصی نیست که آزارم دهد.
این روزها دارم کتاب نارتسیس و گلدموند هرمان هسه را می خوانم.کتاب هفت نوع هوش هم در نوبت است.
تا حالا فکر می کردم مگر میشه مدیر شرکت از جایی دیگه ناراحت باشه بیاد دق و دلی اش را سر کسی دیگه خالی کنه اما امروز دقیقا به این نتیجه رسیدم که بله میشه.
این مدت دو سال و نیم که توی این شرکت کار کردم اولین بار بود که مدیر عامل بامن بلند صحبت کرد .خیلی دلم گرفت چون دقیقا به خاطر موضوعی بود که خود من خیلی پیگیرش بودم و برایم خیلی اهمیت داشت و انتظار این برخورد را نداشتم.
پنجشنبه بدی شد...
امروز قبضهای برق و تلفن رادادم به پیک شرکت برایم پرداخت کرد.نمی دونم چرا بعضی وقتها بیفکر یه کاری را انجام می دهم و بعدش به قدری فکرم مشغول کاری که انجام دادم میشه که اگه فقط ۳۰ ثانیه قبل از انجام کار به خودم زحمت فکر کردن می دادم این همه بعد از اون فکرم مشغول نمی شد.امروز اولین اشتباهم این بود که کار من شخصی بود و نباید به پیک شرکت می دادم .دومیش که خیلی اشتباه تر بود وقتی قبض پرداخت شده را به من دادم همانجا می خواستم مبلغی به عنوان تشکر به خودش دهم که قبول نکرد فکر کنم علتش این بود که همکارم متوجه شد.خوب حق هم داره ...امان از دست خودم