افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

 امروز هم سرکار بودم  دارم فکر می کنم که امسال نه تنها به عنوان کارمند نمونه شرکتمون بلکه به عنوان کارمند نمونه کشور هم انتخاب می شم.وقتی که رسیدم شرکت جز من و نگهبان کسی نبود ،استخر پر از آب خیلی به وسوسه ام انداخته بود، پیش خودم فکر کردم بد نیست به نگهبانمون بگم می خواهی برو به زن و بچه ات سر بزن من هوای شرکت را دارم بعدشم از این آفتاب و استخر استفاده کنم البته نیم ساعت بعدش دو سه تای دیگه از همکارهام هم اومدند.

بازم خوبه این وبلاگ بیچاره اینجا هست که من همه دردل ها و دلتنگیهام را بریزم روش ،خوشحالم که این یکی را هنوز از دست ندادم هرچند که بعضی وقتها اذیتم می کنه و باید برای ورود بهش یه مسیری را دور بزنم اما  اینجا را دوست دارم.خوشحالم که امروز هم تقریبا  سپری شده ، کارهای مفیدی هم انجام دادم بهتر از تو خونه موندن بود.

فردا هم که بازی آلمان و آرژانتینه ، خودش یه پا فیناله .من عاشق آرژانتینم ، امیدوارم که برنده بشه.

خیلی حرفها توی سرم چرخ می زنه فکر کنم همین روزهاست که فکرهای توی سرم قلمبه بشند و بیاند بالا از بس فکر کردم و به نتیجه نرسیدم یا اگه به نتیجه ای هم رسیدم عملیش نکردم حالم بهم می خوره.

روز پر تنش و پر استرس و پر اتفاقی را داشتم.تغییر سمت،بهبود ارتباطم با یکی از همکارها و اینکه تا الان که ساعت ۸:۳۰ من سرکارم هستم.از ۶ صبح تا حالا نمی دونم  اینقدر انرژی دارم که همه کارهام را تموم کنم و برم خونه یا نه؟می دونم که برسم خونه حوصله دوش گرفتن را ندارم شام هم که خبری نیست کل موجودی داخل کیفم هم ۳۰۰۰ تومن بیشتر نیست که باهاش باید ۲-۳ روزی را طی کنم شاید دو سه صفحه ای از کتاب پرنده خارزار را بخونم و می دونم همونجوری که توی تختم خوابیدم برای اینکه زحمت تکون خوردن را به خودم ندم با پا چراغ خواب بالای سرم را خاموش می کنم و بجای خواب غش می کنم.این روزها یه خلایی توی زندگیم احساس می کنم خلایی که نمی دونم از چه جنس یا شکل یا فرمیه ، خلایی که تا می تونه منو آزار می ده ، خلایی که با فکرش می خوابم و بیدار می شم کاشکی می تونستم پیداش کنم.یا کاشکی یه دارویی پیدا می کردم که می خوردم و اون خلا پر می شد.خیلی سعی می کنم به روی خودم نیارم قوی باشم و فکر کنم همه این فکرها کشکه ، اما لعنتی مثل مگس مزاحم میاد دور و برم و با هیچ مگس کشی هم کشته نمی شه نمی تونم به روم نیارم که چقدر مزاحمه .باید یه فکر اساسی کنم.یه حشره کش قوی نیاز دارم.

 

هر چند که خستگی مسافرتم زیاد بود ولی به رفتن اش می ارزید و همین تغییر مکان کلی در بهبود روحیه ام موثر بود. هنوز هم گهگاهی قلبم تیر می کشه و دردی در قفسه سینه ام می پیچه اما مطمئنم که این هم خوب می شه و به تحمل کردن اش می ارزه.راستی از اراده خودم هم خوشم آمد فکر نمی کردم تحمل 4 روز بی خبری را داشته باشم و لی دیدم که می توانم و کار سختی هم نیست. با اینکه دیشب در راه بودم اما امروز به موقع سرکار حاضر شدم ، کلی کار هم انجام دادم. خدا را شکر که کارم را دوست دارم

ای کاش غول چراغ جادو اینجا بود .تو را از رویا به واقعیت می آورد.

همیشه انجام دادن یک کاری ، خیلی راحت تر از فکر کردن به اون کاره.منظورم این نیست که باید بی کله عمل کرد و بدون فکر هر کاری را انجام داد ولی وقتی درگیر انجام کار شدیم حداقل خیالمون راحته که یه قدم برداشتیم و بالاخره شروع به انجام کار کردیم بعد از قدم اول پشتکار و اراده انجام کار مطرح می شه .اینکه کار را نیمه رها نکنیم و به سرانجام برسونیمش.نمونه خیلی واضح در مورد خود من آرزوی یاد گرفتن زبان انگلیسی در حد قابل قبولیست این فکر همیشه توی سرم بوده و شاید مجموع کلاس های زبانی که در این 29 سال زندگیم گذروندم با هم جمع کنم کلا 5 سال بشه اما چیزی نبوده که من را راضی کنه و به نسبت وقتی که گذاشتم تلاش خودم کم بوده و وچیزی که در ذهنم بوده شکل نگرفته، یه نمونه دیگه اش در مورد ارتباطات و روابطم با آدمهای دور و برم است همیشه ابتدای هر رابطه و دوستی فکر من خیلی در گیر اون رابطه می شه حالا تفاوتی نمی کنه که طرفم دختر باشه یا پسر ، نه اینکه از این وقت گذاشتنم راضی نباشم خودم هم لذت می برم و علت لذت بردنم هم هیجانیست که اون رابطه برای من بوجود میاره و یه جورایی تنهاییم کمتر می شه ، اما نمی دونم اشکال کارم کجاست که خیلی مواقع این دوستیها به اون شکلی که من دوست دارم پایدار نمی مونه و انوقته که همش فکر من درگیر این موضوع می شه که حالا چی می شه و چی نمی شه و غصه خوردن برای از از دست دادن و دلتنگ شدن. می دونم که همه اینها عکس العملهای طبیعیه اما فکر می کنم یه کمی بیش از حد معموله .وقتی که زمان می گذره و یه کمی از نظر فکری نرمالتر می شم می بینم فکر کردن به از دست دادن کلا سختر از بعدش بوده یه جاهایی مطمئنم که ایرادی از من نبوده و جز مهربونی و محبت کار دیگه ای انجام ندادم،اینجاست که پیش خودم می گم طرف بی لیاقت بود همین و بس و خدا را شکر می کنم که وقتی متوجه ام کرده که کار از کار نگذشته و اتفاق خیلی بدی نیافتاده گذشت زمان همه چیز را درست می کنه. این موضوع در مورد ارتباطاتی که اولش با شک و تردید شروع شده و چراهای بی پاسخی توی ذهنم بوده بیشتر صدق می کنه. بگذریم، بازم از اون مواقعیه که سرم به سنگ خورده.خدا را شکر که ورمش زیاد نبود، یعنی به اون زیادی که فکرشو می کردم.الان که بهتر واقعیات را می بینم(البته نه خوب خوب) می بینم که بازم خدا کمکم کرده و واقعا اگه درگیر اون رابطه باقی می موندم مطمئنا اون نمونه ها و سمپل هایی که به عنوان انتظارات من از طرفم توی ذهنم بود هیچوقت نصیبم نمی شد و فقط اینکه می تونستم به یک نفر تا حدودی نزدیک به اون چیزی که دوست دارم محبت کنم باعث راضی موندن من از رابطه بوده در دراز مدت هم ظرفیت من تموم می شد و اونوقت پذیرش جدایی به مراتب سختر از الان می شد. دو سه روزی می روم مسافرت.مطمئنم که حالم خوب خوب می شه. هفته آینده یک عالمه اتفاق خوب در انتظارمه.

مطمئن باش تا حالا کسی از دلتنگی نمرده که تو بخواهی دومیش باشی.مطمئن باش اینقدر قوی هستی و تحملت بالاست که بتونی منطقی فکر کنی و عقلانی به قضیه نگاه کنی اونوقت خیلی هم برایت قابل قبول می شه.

یک جورایی وقتی یک کتابی را می خونم  مشکلات خودم را فراموش می کنم و تا یه مدتی ذهنم درگیر اون کناب میشه. مشغول خوندن کتاب پرنده خارزار هستم، کلی برای مگی غصه خوردم.

در مورد دوستان و آدمهای اطرافم  ، هیچوقت نمی تونم فکر کنم اگه من جای اونها بودم و مشکلات و سختیهایی که توی زندگی باهاش مواجه می شوند برای من پیش می اومد چه واکنشی نشون می دادم و عکس العمل من چی بود.به نظر من خدا به ادمها به اندازه توانشون هر چیزی(پول ، شادی ، اندوه و غصه) می ده و مهم استفاده و برخوردی است که ما با اون موضوع داریم.

 

 

دلم یه شادی و هیجان غیر قابل پیش بینی می خواهد.دلم می خواهد همه چیز خیلی رمانتیک پیش بره.دلم می خواهد این فکرها و ناراحتی و غم و غصه ها هیچوقت سراغم نیاد.دلم می خواهد خیالم راحت باشه.

نمی دونم امروز چی پیش میاد شاید مثل روزهای دیگه طی بشه.

نه مطمئنم یه اتفاق خوب می افته........ مطمئن مطمئنممم

فکر نمی کردم جسارت  گفتن اش را داشته باشم اگه می خواستم به پیامدهاش فکر کنم مطمئنم که همه چیز مثل سابق پیش می رفت و بازهم این من بودم که فکرم درگیر کارها و حرفهاش بود، باید این حرفها را می زدم.هر چند که اون لحظه هیچی توی مغزم نبود و همه حرف هایی که با خودم تکرار کرده بودم فراموشم شده بود به زحمت دو جمله گفتم اما فکر کنم همون دو جمله هم کافی بود.اینکه بهش گفتم ...جون می دونی من فکر می کردم با بقیه تفاوت داری و بزرگ شدی اما اشتباه می کردم می بینم که تو هم هنوز توی گیم هستی .

نمی دونم چی پیش می یاد بلاخره من هم ادمم، هیچ موقعی دوست ندارم کسی را از خودم برنجونم . اما بیشتر از این نمی تونستم غرورم را  زیر پا بگذارم . تا الان خدا را شکر روز خوبی بود.زیاد فکرم درگیر نبود شایدم به خاطراینکه کارهام زیادم بود .خدا کنه همیشه همینطور باشه.خدا کنه دل مشغولیهام بیشتر بشه.

امروز بعد از ظهر با شبنم قرار دارم.کیف اش را که پیش من جا گذاشته بود باید بهش پس بدم.

بد نیست یه وقتهایی خلاف عادت عمل بشه مثل امروز که اولین جمعه ایی که اومدم سرکار اتفاقا خیلی هم خوبه آرامش و سکوت.البته خودم هم خوب می دونم که آرامش و سکوت خونه بسمه.دیگه اگر آرامش و سکوت کار هم بهش اضافه بشه خدا می دونه چه اتفاقی می افته.

منتظر مدیرم هستم که بیاد و پیشنهاد قیمت مناقصه فردا را تائید کنه.

کاشکی می تونستم خلاف عادت عمل کنم.اصلا این عادت چیز مزخرفیه.بعضی وقتها که با خودم فکر می کنم می بینم یه جاهایی خیلی خودم را به خنگی می رنم خوب می فهم که اگه بخواهم درست و حساب شده و عفلانی عمل کنم بهم سخت می گذره یعنی ممکنه کارم تا مرز جنون بکشه به خاطر همین می زنم رو رگ بی خیالی و هر کاری دلم خواست انجام می دهم.اگه  ماجرا همین جا تمام می شد خیلی خوب بود بعدش کشمکش بین دو تا نیرو درون من در می گیره مطمئن نیستم که این نیروها چی هستند اما گمون کنم یکیشون عقله و اون یکی تو مایه های نفسه  باخودم می گم حالا فرق تو با فلانی چیه؟که اون هم همش به بیخیالی طی می کنه.تو از منش و کارهای اون بدت می یاد خودت که صد پله بدتر شدی حالا هر کسی به یه نوعی خودشه به نفهمی می زنه اون تو کار و تو نمی خواهی بگیری و بفهمی و و این همچنان ادامه می یابد و تا وقتی من را دیونه نکنند دست از سرم بر نمی داره.

 

خدا گر ز حکمت ببندد دری                ز رحمت گشاید در دیگری