-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آبانماه سال 1385 14:51
When you look at yourself from a universal standpoint, something inside always reminds or informs you that there are bigger and better things to worry about Albert Einstein
-
یادنگاشت
شنبه 20 آبانماه سال 1385 15:03
پارسال یکی از همین روزها بود که تصمیم گرفتم یه یادداشتهایی اینجا بنویسم شاید بعدها اگه خواستم دنبال یه خاطره گمشده ای بگردم بیام و همه اینجا را زیر و رو کنم.نمی دونم وقتی اون بعدها بیاد حس من چیه شاید لبخندی روی لبم بشینه شاید هم برای حماقت خودم متاسف شوم.البته اگر بپذیرم که حماقتی مرتکب شده ام. یه چیز دیگه هم بوده،...
-
یادنگاشت
شنبه 20 آبانماه سال 1385 15:01
پارسال یکی از همین روزها بود که تصمیم گرفتم یه یادداشتهایی اینجا بنویسم شاید بعدها اگه خواستم دنبال یه خاطره گمشده ای بگردم بیام و همه اینجا را زیر و رو کنم.نمی دونم وقتی اون بعدها بیاد حس من چیه شاید لبخندی روی لبم بشینه شاید هم برای حماقت خودم متاسف شوم.البته اگر بپذیرم که حماقتی مرتکب شده ام. یه چیز دیگه هم بوده،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 14:26
صبح رفتم پیش پریسا موهام را کوتاه کردم . حس سبکی و شادابی خوبی دارم. دیشب هم رفتیم کافه ۷۸ خوش گذشت. فعلا همین،
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 14:25
صبح رفتم پیش پریسا موهام را کوتاه کردم . حس سبکی و شادابی خوبی دارم. دیشب هم با رقتیم کافه ۷۸ خوش گذشت. فعلا همین،
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1385 10:19
بعضی روزها خیلی خسته ام . دیروز هم از آن روزها بود. بعد از کار به خانه که رسیدم فقط همت کردم، دوش بگیرم با وجود گرسنگی حوصله درست کردن شام هم نداشتم. شرکت در گیر اخذ ایزو شده است به همین علت کارهای مربوط به ایزو هم به کارهای دیگرم اضافه شده . شاید بد نباشد که روندی که انجام و تمام شده است را دوباره انجام دهم یک جور...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 19:23
همکارم گفت مشخصه فکرت خیلی مشغوله. واقعا هم همینطوره ، فکر کاری که یکشنبه باید تحویل بدهم خیلی ذهنم را درگیر کرده . از صبح فشار کاریم خیلی زیاد بود. بلاخره الان که یه بخش عمده اش را تموم کردم خیالم راحت ترشد. شب تولد دوستمه ، ۴-۵ نفری دور هم جمع میشیم و شمعی فوت می کنیم و عکس یادگاریی میگیریم. خیلی فکرها تو ذهنمه....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آبانماه سال 1385 10:48
مسیر ونک ، میرداماد بعدش هم تا جردن ، مدرس سر ظفر را پیاده روی کردم ۴۵ دقیقه پیاده روی خیلی خوب بود. فقط صدای بوق ممتد ماشینا باعث می شد که متوجه بشم اطرا فم چی میگذره ظاهرا این موضوع فقط من را آزار نمی داد و همه شاکی بودند دو سه بار شنیدم که مغازه دارای طول مسیر میگفتند چه خبره یکی می گفت عروسیه ننه شه ،اون دیگری می...
-
طعم آلبالو
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 17:00
خدا به خیر بگذرونه . کلی آلبالو خشک و یه لیوان نسکافه غلیظ خوردم اما حوصله مریض شدن و پائین اومدن فشار خونم را ندارم.امروز کلی کار انجام دادم فکر می کنم برای من همیشه یه ذره استرس لازمه که کارم را بهتر انجام بدم. دارم به خودم امیدوار می شم. فکر می کردم دیگه درست بشو نیستم و همینطور نا مهربون با خودم باقی می مونم . فکر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبانماه سال 1385 12:56
من که از دیدن قیافه اش هم حالم بد می شد حالا به راحتی باهم صحبت می کنیم تازه راهنمایی هم می شم. برای خودم هم خیلی جالبه من ادمی نیستم که بخواهم از کسی دلگیر باقی بمونم و یا اینکه بخواهم با کسی قهر کنم فکر می کردم توی Black list زندگیه من همین یه آدم وجود داره و هیچوقت ازش بیرون نمیاد. اما دیدم که نه بعد از یکسال همه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 07:53
این روزها به جز موضوعاتی که گاه و بیگاه بهشون فکر می کردم یه موضوع دیگه هم خیلی ذهنم را درگیر کرده و اون هم اینکه که چقدر خود ادم در اتفاقاتی که می افته می تونه دخیل باشه،فکرم خیلی درگیره حرفهایی که زده شده و متعاقب اون عکس العملهایی که یکی از بهترین دوستان من نشون داده شده ، هر چی فکر میکنم واقعا راه حل عملی که بتونه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 08:06
مدت زیادی بود که حوصله فضاهای خانه جز اتاقم را نداشتم ، دیشب ۲ ساعت برای خودم روی کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون تماشا کردم ، عود روشن کردم، کتاب خواندم و به قطره های باران از پشت شیشه نگاه کردم ، می خواهم خیلی چیزها را فراموش کنم دعا کردم تغییری که با پایان باران در زمین پدید می آید ، در من هم ، من هم تازه شوم به خودم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1385 14:10
امروز راست راستی آسمون هم دلش گرفته اونم نمی تونه با خودش کنار بیاد هی میباره هی ساکت می شه .دلم می خواست می رفتم زیر بارون خیس خیس می شدم اما وقتی فکر سرماخوردگی بعدش را کردم منصرف شدم.هوا خیلی تمیز شده اما غرش های اسمون تموم نمی شه، خرمالوهای درخت حیاط بدجوری چشمک می زنند. وقتی فکر می کنم خرمالوها فقط تا دو سه هفته...
-
اذان مغرب
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 17:43
همیشه اذان مغرب ماه رمضان با بقیه ماهها برایم خیلی تفاوت داشته، حس آرامش عجیبی بهم میده مخصوصا ربنای قبل از اذان ، دوست دارم این موقع یه جایی باشم که حتما اذان و ربنا را بشنوم اونم با کمال آرامش.امروز روز پرکاری داشتم.بلاخره کاری را که مدتها بود می خواستم انجام دهم تمام کردم.باید یه نظم و ترتیب اساسی به کارم بدم.
-
وای خدا چه بارانی
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 16:30
باران احتیاج من است. اولین باران پاییزی بارید.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1385 12:37
برای رفتن حاضر نیستم، دوستم دارم انجا می روم خیلی باروحیه و شاد باشم و به همه انرژی بدهم.اما خسته ام و بی روحیه.نمی دانم چرا آن اتفاقات هیجان انگیزی که منتظرشان هستم پیش نمی آید.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 مهرماه سال 1385 10:28
یه هیجان پیش بینی نشده می خواهم.خیلی ساده و اتفاقی. این روزها ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته. خدا جون خودت همه چیز را درست کن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 15:40
دوستی دارم که همیشه میگه اگه برای یک تکه چوب خشکیده انرژی بگذاری مثلا بهش اب بدی و برسی مطمئن باش که اون چوب خشک سبز میشه. نمی دونم چقدر در عالم واقعیت مصداق این گفته اش را دیده ، من که نتیجه خوبی از انرژی گذاشتن برای کسی یا چیزی ندیدم و فقط خودم روز به روز تحلیل رفتم ، می دونم یه جاهایی اشتباه از خود من بوده اما کلا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 16:18
از دست خودم هم حرصم در اومده ، وقت و بی وقت دلم میگیره ، اصلا فکر نمیکنه که هر کاری زمانی داره جایی داره . دلم یه چیز هیجان انگیزی می خواهد.یه خبر جدید یه اتفاق جدید یا یه حرف جدید. خسته شدم از این همه یکنواختی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مهرماه سال 1385 17:40
هیچوقت فکر کردی که چی بر سر احساسات من اوردی راستشو بگو .یادته می گفتی من جذب نگاه ساده ات ، صداقتت و مهربونیت شدم ، پس چی شد ، هیچ می دونی داغونم کردی ، می دونی چه بغضی تو گلومه،می دونم که نمی دونی یعنی اینقدر مشغله و گرفتاریهای دیگه ات زیادند که مطمئنم یه بخشی از زندگیت را حذف کردی یا اینکه اگر نه گذاشتیش تو بخش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 مهرماه سال 1385 12:38
نمی تونم بیخیال بشم.نمی تونم، همه ملاکها و معیارهای سنجشم بهم ریخته.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 16:55
از بعد از ظهر تا حالا اصلا حالم خوب نیست، شدم عینهو سگ. .. همکارم روزنامه را پرت کرد روی میزم بهم گفت بازم گرسنه ات شده با کمال پررویی بهش گفتم خفه شو، البته خودم هم خوب می دونم بین اعصاب و گرسنگی من رابطه مستقیم وجود داره .. نمی دونم باید چه کاری انجام بدهم ، نمی دونم وقتی همه کارها را به خدا سپردم بازم لازمه خودم...
-
مثل مردن میمونه دل بریدن
شنبه 8 مهرماه سال 1385 13:01
این روزها با دوستانم بیشتر معاشرت می کنم و سعی می کنم کمتر تنها بمانم و این خود از نشانه های بهبود است. شاید در روز یکی دو بار پیش بیاید که دلم تنگ شود مثلا وسط یک بحث جدی یا صحبت با دوستانم قلبم فشرده شود و یا بغض کنم.اما سعی می کنم کمتر توجه کنم و جدی اش بگیرم و باز هم به مرور دلایل منطقی برای خودم می پردازم.هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 16:21
صبح با خودم فکر می کردم شاید هیچکاری را در زندگیم تمام و کمال انجام ندادم ، بهتر است انرژی بیشتری را صرف کارم کنم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 12:31
وقتی پرنده ها اواز می خوانند ، درختان سرسبزند و گلهای زیبا به روی ما می خندند ، وقتی خورشید هر روز به روز تازه ای می تابد و گرما و محبتش را از هیچکس و هیچ چیز دریغ نمی کند ، من چرا شاد و خوشحال و سرزنده نباشم.
-
امیدوارم
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 17:06
امروز جز نزدیکهای ظهر احساس گرسنگی نداشتم ، بیشتر خوابم میومد، آرامش خوبی هم داشتم، نمی دانم چرا این روزها علاقه شدیدی به دانستن آینده دارم و شاید این خودش نشانه خوبی باشد برای اینکه دارم به زندگی امیدوارتر می شوم.نشانه های بهبود را حس می کنم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 16:05
دارم از حال میرم خیلی گرسنه ام.اما از جهتی هم خوشحالم که افطاری مهمونم هم امشب و هم فردا شب،کلی خوراکی لذیذ و خوشمزه.خداجون شکرت به خاطر نعمتهایی که به ما دادی. باید اراده خودم را قوی کنم و مطمئنم روزه تمرین خوبی برای قویتر شدنه...
-
کلاف سر در گم
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 10:30
ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر: نمی دونم چرا هر وقت ادم حس می کنه همه چیز داره خوب پیش میره و منتظر اتفاقات خوبه یهویی همه حساب کتاباش غلط از آب در میاد ، وقتی دوستم داشت بهم میگفت که چه اتفاقی افتاده به زحمت تونستم هیچ تغییری نکنم و فقط بگم خوب به خیر و خوشی .با اینکه فکر و ذهنم همش مشغول و درگیر بود اماپیاده روی خیلی بهم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهرماه سال 1385 14:00
واقعا از خودم هم به خاطر این همه تبلی و کسلی خجالت می کشم.امروز یکی دوتا کار جزئی انجام دادم ولی با بی حوصلگی.. دلم می خواهد زودتر برم خونه..دو سه ساعت راحت بگیرم بخوابم..چه حالی می ده خواب در ساعت ۵ بعد از ظهر
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 09:51
احتمالا شیری که صبح خوردم فاسد بوده، حس مسمویت دارم.حال و حوصله بیماری هم ندارم.معمولا پنجشنبه هایی که سرکار هستم ادمهایی را می بینم که مثل خودم به نوعی برای فرار از تنهایی سرکار آمده اند و مجبورند خودشون را با کارهای عقب مونده مشغول کنند. دیروز تصمیم گرفتم در امتحان نظام مهندسی شرکت کنم.زمان مناسبی برای انجام کارهایی...