-
دچار
دوشنبه 12 دیماه سال 1384 15:18
این روزها دچار همان سردرگمی پریودیک شدم.مشغول زندگی راحت و بی دقدقه ام بودم، خودم را گرفتار کردم ، کسی که نمی دانم ارزش اش را دارد یا نه.امروز با اعصاب خراب از خواب بیدار شدم نیم ساعت همینجور خیره در تخت ماندم.حال و حوصله شرکت را نداشتم.به زحمت بلند شدم و امدم .الان کمی بهترم.دچار موقعیتی شدم که نیاز به یک حضور مافوق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 11:18
نمی دونم تا حالا شده یهویی یه اتفاق بیافته که هر چی توی ذهنتونه تغییر کنه مثل همین الان من ، چیزهایی که می خواستم اینجا بنویسم خیلی متفاوت بود ولی با یه تلفن همه حرفهام تغییر کرد. بگذریم کلا من آدم شرطی نیستم، آدمی نیستم که ببینم طرف مقابلم چه کاری انجام می ده من هم مثل خودش رفتار کنم می دونم که خصیصه خوبی نیست و خیلی...
-
همه چیز
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 14:30
این چند روزه کارهام خیلی زیاد بود خودم هم نمی دونستم از کجا باید شروع کنم .امروز اومدم که کارهای عقب مونده ام را انجام بدم.این یک هفته هم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.دیشب چند نفر از دوستانم مهمونم بودند که کلی به سوتیه دوستمون خندیدیم.یه کمی باید به کارهام نظم و ترتیب بدم .همینجوری بگذره نمی فهمم که چی به چیه.
-
ارتباط
یکشنبه 4 دیماه سال 1384 11:59
تا حالا براتون پیش اومده که یه موضوعی باشه که ناراحتتون کنه اما نتونید به خوبی بیانش کنید ، خیلی حرفها برای گفتن با کسی داشته باشید اما ندونید از کجا باید شروع کنید، توی ذهنتون حرفها را مرور می کنید و منتظرید که یه فرصت پیش بیاد فرصت هم پیش می یاد اما هیچ اتفاقی نمیافته و هیچ حرفی نمی زنید .می دونید چیه من در گیر...
-
تولد
شنبه 3 دیماه سال 1384 16:47
شب یلدا با تولدآقای دوست و مهمانی خانه دوستم همراه بود، به من که خیلی خوش گذشت. دیروز هم تولدم بود.شاید یکی از پر خاطره ترین تولدهای زندگیم همراه با آقای دوستم و دوتا از دوستهاش و دوست تپل من. شروع زمستان برایم با احساس خوب و زیبا همراه بود.امیدوارم که این فصل آغازی دوباره برایم باشد.و دلم نیز به سپیدی برف پر از مهر و...
-
شب یلدا
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 14:22
این روزها دچارسردرگمی و استرس و هیجان هستم.من که تا حالا توی زندگیم به هیچ موضوعی به طور جدی فکر نکردم اینبار باید عقلم به کار بیافته، دیشب با ایمان صحبت کردم می خواست تاریخ دقیق تولدم را بدونه اول بهش گفتم دو آذر ، گفت مهم نیست ما دو دی شام می ریم بیرون گفتم رزرو شده و ایمان پیگیرانه علت را جویا شد. ماجرا را گفتم و...
-
هوای برفی
شنبه 26 آذرماه سال 1384 16:55
من اهل ریسک نیستم. یعنی نمی تونم به راحتی با هر موضوعی کنار بیام، مخصوصا اونجایی که کاری از دست خودم بر نیاد.کلا آدم بی کله ای هستم ولی اصلا تصور اینو نمی تونم کنم که چیزهایی اتفاق بیافته که خودم با فکر خودم نتونم حل کنم و مجبور به کمک گرفتن از بقیه باشم.دیروز رفتیم دیزین، برف می اومد خیلی خوش گذشت ریه ها را پر از...
-
دلتنگی
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1384 10:16
از بس همه کارها تایپی شده بعضی موقع ها دلم برای نوشتن با خودکار تنگ می شه فکر می کنم اگه به همین منوال پیش بره کم کم خطم تو مایه های خط مدیرم بشه که خوندنش واسه خودش هم سخته. امروز دلتنگ دلتنگم.خیلی چیزها هست که باید یادبگیرم.نمی دونم چرا از اشتباهاتم به خوبی درس نمی گیرم.زندگیم بیشتر شبیه به یه رمان شده اون موقع که...
-
صبحانه
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 10:01
در گیر یه حس غریبی هستم .حسی که خیلی وقت بود به سراغم نیومده . خیلی وقت بود که نیاز به این حس داشتم دلم می خواهد کارم زودتر تموم بشه و بعد از ظهر بشه . خیلی خوشحالم که یه جورایی احساس تنهایی نمی کنم . خیلی خوشحالم کسی هست که از بودن کنارش خوشحالم و احساس رضایت می کنم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1384 13:38
امروز بعد از ۳ روز استنشاق هوای تمیز دوباره به تهران برگشتم ، بماند راهی که حداکثر ۹ ساعت بود ۱۳ ساعته آمدیم استرس کارهای انجام نشده ام زیاد است .کم کم مشغول انجام کارها هستم. به امید آنکه تمیزی به هوای تهران بازگردد و حجم ترافیک کمتر شود.
-
حس گنگ
شنبه 12 آذرماه سال 1384 17:33
نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده توی ارتباطاتتون فرق نمیکنه با جنس مخالف یا موافق یهوی احساس نگرانی کنید و یه حسی مثل خوره به وجودتون بیافتد.یه چیزی داره تو وجودم مور مور می کنه و همه تمرکزم را گرفته کارم را به خوبی انجام نمی دهم و دائم نگرانم پیش خودم فکر می کنم یه جای کار اشتباهه و به هیچ قیمتی نمی خواهم ارامشی را...
-
حس آشنا
شنبه 12 آذرماه سال 1384 15:25
این چند روزه حس مبهمی دارم .حسی نه چندان غریب.حسی که شاید سالها پیش نیز برایم بوجود آمده بود. زندگی چون گل سرخ است پر از خار ،پر از برگ، پر از عطر لطیف یادمان باشد اگر گل چیدیم، خار و عطر و گلبرگ،هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1384 14:15
خیلی دوست دارم یه چیزی بنویسم حدود 10 دقیقه هم است که هی دو سطر می نویسم و پاکش می کنم.نمی تونم بین کلمات ربطی پیدا کنم. امشب تولد یکی از دوستانمه .یادمه وقتی بچه بودم سالها خیلی کند می گذشت شاید مثل لاکپشت هر چی سن بیشتر می شه سرعت گذشت سالها هم بیشتر می شه.خیلی فکرها و کارها توی ذهنم هست که باید انجامشون بدم ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 08:50
روز یک شنبه باز هم همان اعصاب خوردی همیشگیی که معمولا پس از واریز حقوق ها پیش می آید ؛پیش آمد.از اعتماد به نفس خودم در برخورد با مدیر عامل لذت بردم و اینکه گفتم من به این نتیجه رسیدم که در حد توانم کار کنم نه بیشتر.دوشنبه هم همراه بود با آشنایی با یک دوست جدید و مهربان .شب هم که خانه مینا مهمان بودیم خیلی خوب بود.کلی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 آذرماه سال 1384 15:45
اگر می دانستیم در فراسوی مکان و زمان چه در انتظارمان است دگرگون می شدیم؟این سوال در صفحه اول کتاب یگانه نوشته ریچارد باخ مطرح شده است.در ابتدای داستان زن و مردی با گذشته خود در سن ۲۰ سالگی روبرو می شوند.بنظرم کتاب جالبی اومد.راستی این چنر روزی که نبودم از طرق شرکت یه ماموریت رفته بودم.در کل خوب بود خیلی بهتر از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1384 14:41
دیروز که از شرکت به خونه برمی گشتم خیابونا خیلی خلوت بود اصلا باورم نمی شد .اول یه لازانیای خوشمزه درست کردم بعدش هم آشپزخانه را تمیز کردم و یه دوش گرفتم .این روزها واقعا وقت کم می آورم. خواندن کتابهای نظام مهندسی باقی مانده امتحانش کمتر از یک ماه دیگه است.دوست دارم همین بار اول که امتحان می دهم قبول شوم. هفته دیگه...
-
این روزها
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 13:56
این روزها زندگیم بسیار یکنواخت شده است سیکلی که تکرار می شود.صبح ---سرکار----خانه ---- شام---خواب---صبح خستگیم زیاد است فرصت مطالعه ام محدود . خواندن کتابهای نخوانده ای که پیش چشمم است و تمام کردن کتاب عذاب وجدان برایم به رویا تبدیل شده است. امروز تصمیم داشتم خیلی پر انرژی کارهایم را انجام دهم ولی از انجا که کم پیش می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 11:23
احساس می کنم پس زنده ام.همیشه فکر می کردم به درون آدمها از ظاهر انهامی شود پی برد. اما پس از رسیدن به چند تناقض نظرم برگشت.حجم کارها زیاد است و با وجود زمان زیادی که در اینجا می گذرانم احساسم اینست که انگونه که دوست دارم مسولیت هایم را انجام نمی دهم .هنوز نمی دانم علاقه واقعیم چیست؟ ولی خوب می دانم که به برخی...
-
مسافرت کرمانشاه
یکشنبه 22 آبانماه سال 1384 17:58
سه شنبه بعد از ظهر این کهیر لعنتی اومده بود سراغم از ترس اینکه ورم لبم تا فردا که می خواهم برم کرمانشاه خوب نشه یه امپول کورتون زدم بعدش هم رفتم فیلم دیشب باباتو دیدم آیدا را دیدم .ساعت ۱۰ بود که رسیدم خونه تا کارهام را انجام دادم و خوابیدم ساعت ۱ شد ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و حاضر شدم آژانس ساعت ۵:۱۵...
-
هوای بارانی
سهشنبه 17 آبانماه سال 1384 08:38
از اینکه تصمیم گرفتم خاطرات روزانه ام را اینجا بنویسم خوشحالم امیدوارم همش خاطرات خوب باشه. اگه هم بد بود مهم نیست به شرطی که ازشون درس بگیرم و بتونم قطعه های درهم پازل زندگیم را مرنب کنار هم بچینم