-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 17:23
عصر چهارشنبه ساعت ۵ من با دو همکار دیگرم همراه با اهنگ شقایق داریوش ، یکی از همکارها در حال نوشتن نامه استعفایش می باشد آن یکی مشغول جمع کردن وسایلش من هم که خودم را با جدول مناقصات و پروژه ها مشغول کرده ام. عصر پائیزی دلگیری است و من شاهد تجمیع خاطره ها در ذهنم هستم. نمی دانم چرا بی خیالم نمی شوند یا اینکه برعکس چرا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 13:38
تابستان هم کم کم برگ سبز درختان روزهای بلند و آفتاب داغش را جمع می کند.نیمی از امسال هم گذشت به همین سادگی ، کاشکی خاطرات به جا گذاشته اش را هم جمع می کرد و می برد. به سادگی دعا می کنم پاییز خوبی برای همه بیاید.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 13:49
صبح طبق معمول هر روز با صدای جاروی رفتگر محله از خواب بیدار شدم نم باران دیشب هوا را تمیز و خنک کرده و با وجود اینکه توی خواب سردم شده بود اما حس و حال اینکه پاشم پتو بردارم یا اینکه پنجره اتاق را ببندم نداشتم. پیاده روی باشگاه انقلاب هم خیلی چسبید ، کم کم بوی پاییز به مشام می رسه.
-
تلاشی دوباره
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1385 10:31
تغییر کرده ام در جهتی که خودم دوست ندارم ، می خواهم همان دختر بی ریا با آن نگاه ساده به زندگی باشم با ارزش های اخلاقی ایی که دوست دارم و می پسندم از دور که به خودم نگاه می کنم از کارهایی که انجام داده ام و از رفتاری که نشان داده ام بدم می آید. هیچ توجیهی برای کارهای خودم ندارم.همه رشته هایم پنبه شد. نمی دانم چرا بر...
-
جمعه
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 12:30
کافیه فقط یه ذره مهربون باشی تا تو یه لحظه بتونی همه تصمیم هاتو فراموش کنی و باز هم مطابق اون چیزی که احساست میگه و اون چیزی که اون دوست داره رفتار کنی حتی اگه زمان زیادی از آخرین دیدارتون گذشته باشه .کاشکی می شد همه حرفها را از نگاه ادمها فهمید. بازهم دچار همون لالمونی بی موقع شدم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 14:43
یکی از همکارها دائم به غذای بقیه ایراد می گرفت که این غذا چیه پختید و غذای تو شوره غذای فلانی شفته شده و از این ایرادهای بنی اسرائیلی .دیروز سر نهار قرار شد نهار امروز را اون بیاره ، طفلی چه نهاری پخته بود حسابی زحمت کشیده بود زرشک پلو با مرغ.خداییش به قول خودش روی همه دخترها را کم کرده بود(البته به جز من یک نفر)...
-
امیدوارم
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 14:50
با وجود اینکه هیچکدام از اتفاقاتی که من دوست داشتم این سه روز تعطیلی نیافتاد ولی بازهم خوب بود و خوش گذشت.از اینکه خونه نرفتم پشیمانم با وجود اینکه دو هفته پیش مامان اینجا بود اما یه جور غریبی دلم برایش تنگ شده است انقدر که شاید آخر این هفته بروم. دیشب مهمانی کرج خیلی خوب بود اما شبهایی که فردایش باید بروم سرکار از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 11:58
سخته که بخواهی یه حسی را سرکوب کنی طفلی تا بخواهد خودی نشون بده و بگه بابا من اینجام به من توجه کن بزنی تو سرس و خفه اش کنی و بعد به خودت بگی ای بابا اینم دلش خوشه ... یه وقت به خودت میای می بینی داری برای خودت هم رل بازی می کنی و برای خودت هم بیگانه شدی . برای خودت هم قیافه می گیری شاید می خواهی یه چیزی که تو کتابهای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 16:49
دلم گرفته به اندازه همه ابرهای عالم . . پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 15:32
امروز صبح از معدود روزهایی بود که تا ساعت ۷:۳۰ خواب ماندم.دیشب فیلم باغ فردوس در ساعت ۵ بعد از ظهر رادیدم. عجیب شخصیت دریا به دلم نشست . صبح تا حالا مشغول تهیه گزارش پیشرفت پروژه بودم. کار این شرکت شدیدا دلزده ام کرده است..دائم تغییر کار و تغییر واحد.به یک تغییر کلی نیاز دارم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1385 12:13
حالم خوش نیست. همین
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 16:21
هنوز تو شوک اتفاق دیشبم نمی دونم باید چه تعبیری کنم ،نمی دونم اون چه فکری کرد .باید خوب فکر کنم و حرفم را بزنم واقعا خسته شدم از بس حرفهایی که یه روزی باید بزنم پیش خودم مرور کردم و نگفتم.آخرش هم یهویی می بینم همه چیز تموم شده و من می مونم با یه عالمه حرف نگفته . وقتی می بینم ۳ ماه از یک ماجرا گذشته و من نتونستم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 16:42
یه جورایی از آدمهایی که ژستشون اینه که برای انجام هر کاری فکر می کنند از غذا خوردن گرفته تا توالت رفتن دست آخر هم نتیجه ای که دلخواهشونه عایدشون نمیشه و بقیه را به خاطر بی فکری شماطت و سرزنش می کنند دلخوشی ندارم. حالا جالبیش اینه که فقط خودشون فکر می کنند که بافکرو زبل و زرنگند.فکرهای اصلی ادم کمند برای انجام هر کاری...
-
بی حوصلگی
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 11:11
بازهم از اون روزهاست که بی حس و حالم شاید هم بی انگیزه، دیروز از اون روزهایی بود که حوصله هیچ کاری را نداشتم و بی حوصلگی تو کارهایی که انجام می دادم کاملا مشهود بود رسیدم خونه فقط دلم می خواست کار خونه زودتر انجام بشه و برم دراز بکشم و کتاب بخونم یا همینطور الکی فکر کنم. سریعا یه لوبیا پلو درست کردم که بی حوصلگیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 11:25
این روزها جز بی خبری ، خبری نیست. وقتی که می دانم در برابربیان احساس یا صحبتی آنچه انتظارش را دارم نمی شنوم و حس متقابلی به من داده نمی شود مقصر خودم هستم .باید زبان بربندم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 13:47
اینکه آدمهای مختلف به موضوع واحدی چه واکنشی نشون می دهند همیشه برام جالب بوده ، فکر می کنم خیلی از عکس العمل ها به خاطر سوء تفاهم یا قضیه را آون چیزی که هست ندیدن و چیزی که ساخته و پرداخته ذهن است دیدن بوجود میاد و توی این نحوه نگرش هم پیشنه های ذهنی ای که ازاون موضوع یا عاملش داریم بی تاثیر نیست. امروز کلی کار برای...
-
نشاط دوباره
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 14:10
گاهی اوقات فراموشمون میشه خدا چه نعمتهای بزرگی نصیب ما کرده و ما از وجودشون غافلیم.یا شاید هم اینقدر به وجودشون عادت کرده ایم و باهاشون عجین شدیم که فراموش می کنیم سپاسگزارشون باشیم.یه جورایی وقتی با خانواده هستم احساس آرامش عجیبی دارم و چیزها و کسانی که وقتی اونها نیستند برایم خیلی مهمند ،در درجه چندم اهمیت قرار می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مردادماه سال 1385 14:39
پنجشنبه و جمعه ام را که مدیر عامل مان ساخت ، شاید هم بهانه ای بود که خودم این دو روزم را بسازم.از مواقعی است که نیمه خالی لیوان را می بینم.یعنی هر کار می کنم نیمه پر را نمی توانم ببینیم.به همه چیز و همه کس شدیدا بی اعتماد شده ام.شوک پنجشنبه به یادم آورد که چقدر مسایل مهم دور و برم زیادند و این خودم هستم که ذهنم را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 14:50
تا حالا فکر می کردم مگر میشه مدیر شرکت از جایی دیگه ناراحت باشه بیاد دق و دلی اش را سر کسی دیگه خالی کنه اما امروز دقیقا به این نتیجه رسیدم که بله میشه. این مدت دو سال و نیم که توی این شرکت کار کردم اولین بار بود که مدیر عامل بامن بلند صحبت کرد .خیلی دلم گرفت چون دقیقا به خاطر موضوعی بود که خود من خیلی پیگیرش بودم و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 10:14
امروز قبضهای برق و تلفن رادادم به پیک شرکت برایم پرداخت کرد.نمی دونم چرا بعضی وقتها بیفکر یه کاری را انجام می دهم و بعدش به قدری فکرم مشغول کاری که انجام دادم میشه که اگه فقط ۳۰ ثانیه قبل از انجام کار به خودم زحمت فکر کردن می دادم این همه بعد از اون فکرم مشغول نمی شد.امروز اولین اشتباهم این بود که کار من شخصی بود و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 14:24
امروز به این نتیجه رسیدم که جذبه انجام کاری را داشتن خیلی مهمتر ازداشتن دانش انجام آن کار است.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 14:24
امروز به این نتیجه رسیدم که جذبه انجام کاری را داشتن خیلی مهمتر ازداشتن دانش انجام آن کار است.
-
پنجشنبه ها
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 14:20
پنجشنبه ها را بیشتر از بقیه روزهای هفته دوست دارم چون هر کاری میلم باشه می تونم انجام بدهم.اگه کار شرکت داشته باشم مجبور نیستم ۸ صبح سرکار باشم و اول می تونم کارهای خودم را انجام دهم و هر موقع رسیدم برم سرکار چون دیگه تاخیر حساب نمی شه.امروز دارم هزینه تمام شده پروژه هایی را که انجام دادم محاسبه می کنم به این نتیجه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مردادماه سال 1385 11:20
تعطیلات آخر هفته انتظار هیچ چیزی را نداشتم ، برنامه ام فقط نظافت خونه و مطالعه بود .پنجشنبه به همین منوال گذشت فقط شب که شکوه اومد پیشم ، تا ساعت ۲ داشتیم باهمدیگه صحبت و دردل می کردیم.همش فکر می کنم زمانی که اصلا انتظار چیزی را نداریم یه اتفاقی می افته، یه جورایی اگه کارها را به خدا واگذار کنیم و ازش بخواهیم هر چی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 مردادماه سال 1385 14:09
نمی دونم علتش چیه بعضی بعضی وقتها بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه حالم خوب خوبه الان از اون موقعهاست احساس شادابی خاصی دارم .برای خودم هم عجیبه فکر کنم یک ماهی می شد که با تمام وجود احساس شاد بودن و خوشحالی نداشتم.برای اینکه اوضاع احوال روحیم مساعد نباشه فقط کافیه یه اتفاق کوچولو بیافته و حال بد من می تونه تا مدتها...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 مردادماه سال 1385 17:05
امروز غیر از یکی دوتا پیگیری کار مفید دیگه ای انجام ندادم.خیلی وقتم را الکی هدر دادم.احساس عذاب وجدان دارم.فردا باید جبران کنم. تعطیلات آخر هفته کمک دوست قدیمی ام در اسباب کشی خانه اش بودم. دوستی که قابل قیاس با هفت- هشت سال پیش اش نبود طراوت و شادابی اش را از دست داده بود، از نگاهش به درون پر آشوبش پی بردم.گفتم خودت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 14:35
تو زندگی همش که نباید دنبال علت و معلول و چرا و چگونه و اما و اگر بود بالاخره هر شروعی یه پایانی داره ،شروع و پایانش اش هم مهم نیست.مهم بازه زمانیه بین شروع و پایانه. دو سه روز اول سخت نبود دلتنگیم از وقتی شروع شد که با شکوه رفتیم پارک ساعی و کلی درد دل کردیم دیروز حالم خوب نبود ولی چون تو بمیریه اینبار از اون تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مردادماه سال 1385 12:13
فکرم خیلی مغشوشه. استرس جلسه صبح خیلی زیاد بود.اصلا سرحال نیستم از اون وقتهایی که هر آن امکان داره یه کار نسنجیده انجام بدهم.کلی کار انجام نشده دارم ولی اصلا متمرکز نیستم، همش منتظرم .منتظر چی نمی دونم. شاید یه اتفاق خوب . وقتی مشکلات خودم را با بقیه مقایسه می کنم می بینم واقعا مشکل نیستند. فقط من تو ذهن خودم اونها را...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 مردادماه سال 1385 11:52
این روزها منحنی زندگیم خط صافی شده موازی محورX ها .بدون هیچ شیبی، کاملا یکنواخت
-
دوباره
شنبه 31 تیرماه سال 1385 09:33
چهارشنبه چندین بار حافظ بازکردم، اما آنچه می خواستم نیامد شاید هم در لفافه بود و من نفهمیدم. اتفاق خوبی افتاد دیدن دوست اتریشی ام، 8 ماهی می شد از او بی خبر بودم ، از دیدنش خوشحال شدم با انگلیسی- آلمانی دست و پا شکسته با هم صحبت کردیم. در طول هفته گذشته یک دیگر از دوستان قدیمی ام را هم دیدم. جالب آنکه زمان آنها را...