-
بغض
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 16:32
دوباره قلبم فشرده می شود خودم هم نمی دانم چه ام هست و با این بغض لعنتی که گاه و بیگاه راه گلویم را می بندد چکار کنم. کاشکی دلم تنگ نمی شد اصلا دلتنگی فراموشم می شد و واژه دلتنگی بی معنا و مفهوم.خیلی دلم گرفته است دچار یاس شدید شده ام و می دانم که خیلی زود باید همه چیز را فراموش کنم.بازی زندگی هر روز چیز جدیدی به من می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 08:17
بعد ار یک هفته تونستم یه فیلتر شکن جدید کشف کنم و به اینجا یه سری بزنم.خوشحالم. جند روز پیش رفتم نمایشگاه کتاب و کلی کتاب خریدم.خوراک ۲ ماه ام را جمع کردم.امروز یا فردا هم یه بار دیگه می روم نمایشگاه.الان هم دارم کتاب دو غریب نوشته خانم فریده گلبو را می خونم.باهاش ارتباط خوبی برقرار کردم.ولی یه جاهاییش واقعا اعصابم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 14:41
شاخ در نیارم خوبه، صبح رفتم آندوسکپی دکتر بهم گفت مثل یه لقمه غذا لوله را ببلع!! نمی دونم چه شباهتی با لقمه غذا داشت ولی هر چی بود حس خیلی بدی بود.خدا کنه آدم همیشه سالم باشه و خدا نعمت سلامتی را از کسی دریغ نکنه.من هم مشکل خاصی نداشتم و دکتر بهم گفت عصبیه.باید بیشتر مراقب خودم باشم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 14:40
شاخ در نیارم خیلیه ، صبح رفتم آندوسکپی دکتر بهم گفت مثل یه لقمه غذا لوله را ببلع!! نمی دونم چه شباهتی با لقمه غذا داشت ولی هر چی بود حس خیلی بدی بود.خدا کنه آدم همیشه سالم باشه و خدا نعمت سلامتی را از کسی دریغ نکنه.من هم مشکل خاصی نداشتم و دکتر بهم گفت عصبیه.باید بیشتر مراقب خودم باشم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 15:33
دیروز روز بدی را گذروندم.اون ماموریت کذایی کرج حسابی اذیتم کردم.استفراغ و بیحالی هم تا آخر شب باهام بود. با اینکه حالم اصلا خوب نبود ترجیح دادم برم سینما و توی خونه تنهایی نباشم. فیلم ازدواج به سبک ایرانی را دیدم یکی از دیالوگهای داریوش ارجمند را دوست داشتم.اونجا که به دخترش گفت حال و هول و خوشی هات برای خودت اما اگه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 16:24
بازم این معده درد لعنتی داره میاد سراغم.امروز خیلی خسته کننده بود، خسته شدم .حرکت زمان هم که لاکپشتی شده .می خواهم برم خونه.
-
تغییر
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 11:08
هیشه خواهان آرامش بودم.اما خسته شدم.دلم می خواهد کمی تغییر ،هیجان و اشتیاق چاشنی زندگیم شود.خدا را شکر وضع موجودم خوب است.اما دوست دارم در جهت بهبودش کاری انجام دهم . از یکنواختی و تکرار خسته شدم.دلم چیزی می خواهد که نمی دانم از چه نوع یا جنسی است.طفلک دلم.
-
غمگین
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 15:53
خیلی وقته از ته دل خوشحال نیستم حتی دیروز که همه دور هم جمع بودیم دنبال این هم نیستم که خوشحال بشم یعنی نمی دونم چطوری خوشحال می شم. چیزی باعث خوشحالیم نمی شه حتی مانتو و دامن خوشگل قرمزی که خریدم. شاید خوندن یه کتاب تا انتها اوضاع احوالم را بهتر کنه اما حوصله اینکار را هم ندارم.اصلا حوصله هیچکاری را ندارم.دلم می...
-
خسته شدم...
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 10:16
خودم هم باورم نمی شه،بلاخره کار خودم را کردم از پریشب تا حالا توی شوکم. مهمونی و همه چیز هم کوفتم شد.نمی دونم همین و بس.اصلا نمی دونم چی می شه چی پیش میاد چطوری ادامه پیدا می کنه شایدم هیچ اتفاقی نیافته بلاخره آسمون که به زمین نمی رسه. روند زندگیم ادامه پیدا می کنه شاید یک هفته اول سخت باشه. حالا که همه چیز را خراب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 11:03
من از دروغ متنفرم و واقعا نمی فهمم چرا بعضی ها به این راحتی دروغ می گن.
-
فکر بدون نتیجه
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 14:28
از صبح تا حالا هی چایی خوردم هی فکر کردم ،فکربدون نتیجه. روند فکر بدون نتیجه از دیروز که از سرکار بر می گشتم شروع شده .توی راه برگشت همش فکر کردم و با خودم قول و قرارگذاشتم ،از اسکان تا خونه را پیاده رفتم سر راه یه سری به اسکان زدم اولسن حراج ۶۵٪ زده بود یک مانتو و یه دامن خریدم.برام خیلی جالبه بیشتر خریدهای من وقتیه...
-
از همه جا
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 08:44
جدیدا احساس می کنم کار کردنم مثل پیش از عید نیست یه جورایی تنبل شدم.خودم خوب می فهمم زیاد وقتم را تلف می کنم.باید یه فکر اساسی بکنم.کلاس ورزش؟ کلاس یه زبان جدید غیر از انگلیسی یا نمی دونم یه کارهایی که نشاط به زندگیم بده.دیروز دوباره آلرژی لعنتی اومده بود سراعم با لب ورم کرده رفتم ختم یکی از آشنایان هم این عامل و هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 09:49
من در محبت کردن و دوست داشتن زیاده روی می کنم و مسلما وقتی متفابلا به من این حسها داده نمی شه سرخورده می شم. نمی خواهم اشتباهاتم را تکرار کنم.
-
هوای بهاری
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1385 08:09
تا از راه رسیدم اولین کارم باز کردن پنجره اتاق بود، هوا فوق العاده است ، بهاریه بهاری جون می ده واسه قدم زدن فرق نمی کنه کنار دریا توی پارک یا کنار خیابون ، من عاشق این هوام.خدا کنه امروز همه چیز مثل این هوا خوب باشه.... پ ن.رفتم توی بالکن اتاق بوی خاک بارون خورده ، سبزی پیچک دیوار و گل رز باغچه حیاط حالمو حسابی جا...
-
پاستا فکتوری
شنبه 26 فروردینماه سال 1385 09:33
تعطیلات آخر هفته خوبی را گذروندم.پنجشنبه رفتم کوه ، واقعا نیاز داشتم.شب هم که مهمان بودم.خیلی خوش گذشت و واقعا چه غذاهای خوشمزه ایی هم درست کرده بودند.جمعه هم فیلم یک تکه نان را دیدم. برایم جذابیت فیلمهای قبلی تبریزی را نداشت و انتظار فیلم قوی تری را داشتم.شب با یکی از دوستان که از استرالیا آمده رفتیم پاستا فکتوری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 11:03
از کاری که انجام دادم پشیمون نیستم ولی عذاب وجدان دارم .طفلک جا خورده بود و همش می گفت من که نمی فهمم، من که نمی فهمم.راستش خودم هم خیلی نمی فهمم ولی واقعا کار او هم دور از انتظارم بود. مدل آدمهای مختلف با هم فرق می کنه و این تفاوتها باعث دوستیها و جذابیت ها می شه.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 14:40
صبح با چک کردن Off line هام کلی روحیه ام بهتر شد.کلا به این نتیجه رسیدم ایجاد محیط شاد و شادی به خودم بستگی داره و هر کسی واقعا به فکر خودشه.خودم باید به فکر خودم باشم .باید برنامه تابستانم را پر کنم.وگرنه بدون برنامه جز اتلاف و هدر دادن وقت هیچی نصیبم نمی شه، کلاس ورزش و زبان باید برم. دلم نمی خواهد به گذشته فکر نمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 08:43
خسته شدم از بس گریه کردم.صبح همکارم بهم گفت از بعد از عید سرحال نیستی.این چند رور کارم شده بود غصه گریه.یه جورایی خنذه از یادم رفته بود.تصمیم خودم را گرفتم با دلیل و بی دلیل بخندم.در غیر اینصورت خنده از یادم میره به غم و غصه عادت می کنم و هر فکر توی این سن و سال توی ذهنم شکل بگیره تغییرش سخت می شه. خدایا کمکم کن.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 10:57
تعطیلات عید هم بلاخره تمام شد.کار مفید من در تعطیلات دیدن دو سه تا فیلم و خواندن کتابهای سهم من و جامعه شناسی خودمانی و پرنده خارزار بود..کلا تعطیلات زیاد هم با من سازگار نیست یه جورایی افسرده ام می کنه.خدا را شکر که الان سرکارم هستم و کارم را خیلی دوست دارم. دیشب موقع ظرف شستن همش داشتم گریه می کردم.بعضی موقع ها خودم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 13:15
گاهی اوقات فکر می کنم بهتره بیخیال وبلاگ نوشتن بشم و همون وبلاگهای مورد علاقه ام را بخونم کافیه.اما می بینم اینجا برای من یه محیط کاملا شخصیه و کسی از آشنایان و دوستان در دنیای حقیقی نمی دونند که من اینجا یه چیزایی می نوسیم.هر چند که شیوه نگارشم و جمله بندیم ایرادهای واضحی دارند که سعی می کنم در سال آینده برطرفش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 14:17
گاهی اوقات اتفاقی می افتد که انتظارش را نداری.درست مثل دیشب که تصمیم داشتم زود بخوابم.به محض اینکه دراز کشیدم تلفن زنگ زد.یکی از دوستانم بود که داشت می رفت فرودگاه دنبال دوستانمون به من هم گفت تو هم بیا من حوصله ام سر می ره .پا شدم شال و کلاه کردم و با دوستم رفتیم فرودگاه.ساعت ۱ نیمه شب بود رسیدم خونه نتیجه اش هم خواب...
-
روزمرگی
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1384 14:17
ساعتهایی که در محل کارم می گذرند در صورتی که همکار جونم باشه معمولا ساعات خوبی هستند.امروز همکار بعد از نهار یک جعبه شیرینی مکزیکی به مناسبت روز جهانی زن خریده بود. جعبه را گذاشتیم توی واحدمون به یکربع نرسید که تمام شد. امروز خیلی وبگردی کردم.کلا ازاین کار من خیلی لذت می برم اما نمی دونم چرا حافظه ام یاری نمی ده که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 16:03
امروز بعد از مدتها روز خوب و پرکاری را داشتم.با فکر باز و آزاد به خیلی از کارهام رسیدم.الان هم خوشحالم.امروز با یکی از آشنایان یه قرار دارم.بعدش هم باید برم یه پول ناقابلی از بانک برداشت کنم و برم عیننک جدیدم را بگیرم.خیلی ذوق عینکم را دارم .احساس می کنم با وجود اون می تونم بیشتر مطالعه کنم.ببینم چی میشه.
-
گرسنگی
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1384 11:54
گرسنگی من را فوق العاده عصبی و بی حوصله می کنه. دیشب رفته بودم پیش دوستم که یه گالری داره .کارمند اون جا شروع کرده بود به حرف زدن و دست بردار هم نبود.چند بار که مکث می کرد خداحافظی می کردم ولی مگه متوجه می شد. کم مونده بود که نزدیک ترین وسیله دم دستم را توی سرش بکوبم.خلاصه به هر زحمتی بود از اونجا اومدیم بیرون.واقعا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1384 18:22
خیلی بد که آدم فکر کنه فقط وقتی دلتنگ موضوع برای نوشتن هست و جز اون هیچ موضوع دیگه ای وجود نداره متاسفانه من اینجوری شده بودم.الان اومدم بگم من حالم خوبه خوبه.هیچ موضوعی هم برای غم یا دلتنگیم وجود نداره. تصمیم گرفتم این آخر سال را خیلی با روحیه و خوب کار کنم .تصمیم دارم دختر خوبی باشم .الکی با خودم لج نکنم.به موضوعاتی...
-
خواب بد
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 11:06
دیشب یه خوابی دیدم که خیلی وحشتناک نبود اما نمی دونم چرا یهویی جیغ زدم و از خواب بیدار شدم.گمان کنم بیشتر به علت وضعیت روحی بد دیروز ام بود.تا صبح چند بار از خواب پریدم.باید یادم باشه صدقه بدم.
-
عینک
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 14:55
حدودا یک ماه و نیم پیش بود که رفته بودم چشم پزشکی.بهم شماره عینک داد اما فرصت نشد عینکم را بگیرم. علت اش این بود که می خواستم یک چشم پزشک دیگه هم نمره چشم ام را چک کنه.تا اینکه پریروز آقای م می خواست بره چشم پزشک ، با هم دیگه رفتیم پیش خانم دکتر .بگذریم که خانم دکتر کلی به آقای م خانمتون فلان و خانومت بمان گفت و من...
-
دوباره
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1384 11:34
این روزها خودم هم از نوشتن در این وبلاگ شرمنده ام.چون جز دلتنگی چیز دیگری نیست.یک جور آماده شدن برای دل کندنی دیگر. نمی دانم قست است یا تقدیر .زیاد هم مهم نیست هرچه می خواهید اسمش را بگذارید.من که در دل کندن حرفه ای شده ام.یعنی همان گریه های یواشکی طوری که مامانم نفهمدهمان به خود پیچیدنها برای اینکه یهویی بغضم...
-
نکته کوتاه
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 09:08
ذهن تو سکوی پرتاب توست پس سعی کن بخوبی از آن استفاده کنی موضوع بهنر شدن از بقیه نیست بلکه رسیدن به بالاترین قابلیت خویشتن است.همه انسانها باید ریسک کنند اگر پیروز شوند موفقیت است اگر هم شکست خورند یک تجریه ارزشمند است. نویسنده؟
-
اعتماد به نفس
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 16:47
به نظر من هر شخصی بهتر از هر نفر دیگه ای می تونه در مورد خودش قضاوت کنه که چه لباسی بهش میاد یا نه؟چه آرایشی یا مدل مویی .باآدمهای بی اعتماد به نفس که با خودشون درگیرند مشکل دارم.مثلا وقتی می خواهند برند یه مهمونی با خودشون۱۰ دست لباس می برند که دوستشون نظر بده کدومشون بهتره یا صد بار می پرسند من خوب شدم؟ آرایشم خوبه؟...