افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

شب یلدا

این روزها دچارسردرگمی و استرس و هیجان هستم.من که تا حالا توی زندگیم به هیچ موضوعی به طور جدی فکر نکردم اینبار باید عقلم به کار بیافته، دیشب با ایمان صحبت کردم می خواست تاریخ دقیق تولدم را بدونه اول بهش گفتم دو آذر ، گفت مهم نیست ما دو دی شام     می ریم بیرون گفتم رزرو شده و ایمان پیگیرانه علت را جویا شد. ماجرا را گفتم و ایمان گفت همون روزی که توی نمایشگاه پرسیدی تو فلانی را می شناسی شستم خبردار شد که یه چیزی هست.بهم گفت باید خوب فکر کنی چون موضوعی است که حد وسط نداره با خوبه خوب می تونه باشه یا بد بد البته من با این نظر کاملا موافق نیستم. گفت من را در جریان کارهات بذار.واقعا نمی دونم کار درستی انجام می دهم یا اشتباه ، نمی دونم ارتباطم درسته یا غلط ، نمی دونم اگه به مامان بابا بگم عکس العملشون چیه؟ بگذریم شب یلدا ،  و تولدمون نزدیکه ،اتفاقهای خوب آرزو می کنم.

با وجود اینکه مهمونی شب یلدا هم قطعیه ولی نمی دونم برنامم چی می شه.

هوای برفی

 من اهل ریسک نیستم. یعنی نمی تونم به راحتی با هر موضوعی کنار بیام، مخصوصا اونجایی که کاری از دست خودم بر نیاد.کلا آدم بی کله ای هستم ولی اصلا تصور اینو نمی تونم کنم که چیزهایی اتفاق بیافته که خودم با فکر خودم نتونم حل کنم و مجبور به کمک گرفتن از بقیه باشم.دیروز رفتیم دیزین، برف می اومد خیلی خوش گذشت ریه ها را  پر از هوای تازه کردیم بعد از ظهرهم رفتیم یک بوس کوچولو.

امروز هم که سر کار بیشتر وقت تلف کردم تا کار. فردا یه عالمه کار برای انجام دادن دارم.

دلتنگی

 از بس همه کارها تایپی شده بعضی موقع ها دلم برای نوشتن با خودکار تنگ می شه فکر می کنم اگه به همین منوال پیش بره کم کم خطم تو مایه های خط مدیرم بشه که خوندنش واسه خودش هم سخته. 

امروز دلتنگ دلتنگم.خیلی چیزها هست که باید یادبگیرم.نمی دونم چرا از اشتباهاتم به خوبی درس نمی گیرم.زندگیم بیشتر شبیه به یه رمان شده اون موقع که دانشجو بودم دوستی داشتم که وقتی ماجراهای زندگیشو واسم تعریف می کرد یه جورایی باورم نمی شد.نمی گم ماجراهای من پیچیده اند ولی فکرم را مشغول کردند.

امیدوارم  خدا کمکم کنه یه جورایی آرامش همیشگی را ندارم. وقتی فکر می کنم نیروی مافوق را در خیلی از لحظه های زندگیم حس می کنم.لحظه هایی که اگه او نبود معلوم نبود چی می شد.دلم برای مناجاتنامه خواجه عبدالله انصاری تنگ شده کاشکی کتابش الان اینجا بود .خدایا ازت خواهش می کنم کمک کن کاری کنم که خیر و صلاحمه .گیج گیجم.نمی دونم چه اتفاقی می افته. 

 

صبحانه

در گیر یه حس غریبی هستم .حسی که خیلی وقت بود به سراغم نیومده . خیلی وقت بود که نیاز به این حس داشتم دلم می خواهد کارم زودتر تموم بشه و بعد از ظهر بشه .خیلی خوشحالم که یه جورایی احساس تنهایی نمی کنم .خیلی خوشحالم  کسی هست که از بودن کنارش خوشحالم و احساس رضایت می کنم

امروز بعد از ۳ روز استنشاق هوای تمیز دوباره به تهران برگشتم ، بماند  راهی که حداکثر ۹ ساعت بود ۱۳ ساعته آمدیم استرس کارهای انجام نشده ام زیاد است .کم کم مشغول انجام کارها هستم.

به امید آنکه تمیزی به هوای تهران بازگردد و حجم ترافیک کمتر شود.

حس گنگ

نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده توی ارتباطاتتون فرق نمیکنه با جنس مخالف یا موافق یهوی احساس نگرانی کنید و یه حسی مثل خوره به وجودتون بیافتد.یه چیزی داره تو وجودم مور مور می کنه و همه تمرکزم را گرفته کارم را به خوبی انجام نمی دهم و دائم نگرانم پیش خودم فکر می کنم یه جای کار اشتباهه و به هیچ قیمتی نمی خواهم ارامشی را که بعد از مدتها بدست آوردم از دست بدم

باید یه فکر حساب شده کنم.دیگه نباید اشتباهات فبلی را تکرار کنم.

کسی باید به من کمک کنه.

حس آشنا

این چند روزه حس مبهمی دارم .حسی نه چندان غریب.حسی که شاید سالها پیش نیز برایم بوجود آمده بود.

زندگی چون گل سرخ است
پر از خار ،پر از برگ، پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
خار و عطر و گلبرگ،هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اند...


 

خیلی دوست دارم یه چیزی بنویسم حدود 10 دقیقه هم است که هی دو سطر می نویسم و پاکش می کنم.نمی تونم بین کلمات ربطی پیدا کنم.

امشب تولد یکی از دوستانمه .یادمه وقتی بچه بودم سالها خیلی کند می گذشت شاید مثل لاکپشت هر چی سن بیشتر می شه سرعت گذشت سالها هم بیشتر می شه.خیلی فکرها و کارها توی ذهنم هست که باید انجامشون بدم ، مطمئنم اگه یکی دو سال دیگه بگذره  قطعا به انجام نمی رسند.

روز یک شنبه باز هم همان اعصاب خوردی همیشگیی که معمولا پس از واریز حقوق ها پیش می آید ؛پیش آمد.از اعتماد به نفس خودم در برخورد با مدیر عامل لذت بردم و اینکه گفتم من به این نتیجه رسیدم که در حد توانم کار کنم نه بیشتر.دوشنبه هم همراه بود با آشنایی با یک دوست جدید و مهربان .شب هم که خانه مینا مهمان بودیم خیلی خوب بود.کلی خندیدیم.روی ترازوی مینا خودم را وزن کردم ۶۰ کیلو.باید یک رژیم سخت بگیرم.تقریبا ۸ کیلو اضاقه وزن .نتیجه را آخر هفته آینده اعلام می کنم

اگر می دانستیم در فراسوی مکان و زمان چه در انتظارمان است دگرگون می شدیم؟این سوال  در صفحه اول کتاب یگانه نوشته ریچارد باخ مطرح شده است.در ابتدای داستان  زن و مردی  با گذشته خود در سن ۲۰ سالگی روبرو می شوند.بنظرم کتاب جالبی اومد.راستی این چنر روزی که نبودم از طرق شرکت یه ماموریت رفته بودم.در کل خوب بود خیلی بهتر از کرمانشاه.