افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

ای کاش غول چراغ جادو اینجا بود .تو را از رویا به واقعیت می آورد.

همیشه انجام دادن یک کاری ، خیلی راحت تر از فکر کردن به اون کاره.منظورم این نیست که باید بی کله عمل کرد و بدون فکر هر کاری را انجام داد ولی وقتی درگیر انجام کار شدیم حداقل خیالمون راحته که یه قدم برداشتیم و بالاخره شروع به انجام کار کردیم بعد از قدم اول پشتکار و اراده انجام کار مطرح می شه .اینکه کار را نیمه رها نکنیم و به سرانجام برسونیمش.نمونه خیلی واضح در مورد خود من آرزوی یاد گرفتن زبان انگلیسی در حد قابل قبولیست این فکر همیشه توی سرم بوده و شاید مجموع کلاس های زبانی که در این 29 سال زندگیم گذروندم با هم جمع کنم کلا 5 سال بشه اما چیزی نبوده که من را راضی کنه و به نسبت وقتی که گذاشتم تلاش خودم کم بوده و وچیزی که در ذهنم بوده شکل نگرفته، یه نمونه دیگه اش در مورد ارتباطات و روابطم با آدمهای دور و برم است همیشه ابتدای هر رابطه و دوستی فکر من خیلی در گیر اون رابطه می شه حالا تفاوتی نمی کنه که طرفم دختر باشه یا پسر ، نه اینکه از این وقت گذاشتنم راضی نباشم خودم هم لذت می برم و علت لذت بردنم هم هیجانیست که اون رابطه برای من بوجود میاره و یه جورایی تنهاییم کمتر می شه ، اما نمی دونم اشکال کارم کجاست که خیلی مواقع این دوستیها به اون شکلی که من دوست دارم پایدار نمی مونه و انوقته که همش فکر من درگیر این موضوع می شه که حالا چی می شه و چی نمی شه و غصه خوردن برای از از دست دادن و دلتنگ شدن. می دونم که همه اینها عکس العملهای طبیعیه اما فکر می کنم یه کمی بیش از حد معموله .وقتی که زمان می گذره و یه کمی از نظر فکری نرمالتر می شم می بینم فکر کردن به از دست دادن کلا سختر از بعدش بوده یه جاهایی مطمئنم که ایرادی از من نبوده و جز مهربونی و محبت کار دیگه ای انجام ندادم،اینجاست که پیش خودم می گم طرف بی لیاقت بود همین و بس و خدا را شکر می کنم که وقتی متوجه ام کرده که کار از کار نگذشته و اتفاق خیلی بدی نیافتاده گذشت زمان همه چیز را درست می کنه. این موضوع در مورد ارتباطاتی که اولش با شک و تردید شروع شده و چراهای بی پاسخی توی ذهنم بوده بیشتر صدق می کنه. بگذریم، بازم از اون مواقعیه که سرم به سنگ خورده.خدا را شکر که ورمش زیاد نبود، یعنی به اون زیادی که فکرشو می کردم.الان که بهتر واقعیات را می بینم(البته نه خوب خوب) می بینم که بازم خدا کمکم کرده و واقعا اگه درگیر اون رابطه باقی می موندم مطمئنا اون نمونه ها و سمپل هایی که به عنوان انتظارات من از طرفم توی ذهنم بود هیچوقت نصیبم نمی شد و فقط اینکه می تونستم به یک نفر تا حدودی نزدیک به اون چیزی که دوست دارم محبت کنم باعث راضی موندن من از رابطه بوده در دراز مدت هم ظرفیت من تموم می شد و اونوقت پذیرش جدایی به مراتب سختر از الان می شد. دو سه روزی می روم مسافرت.مطمئنم که حالم خوب خوب می شه. هفته آینده یک عالمه اتفاق خوب در انتظارمه.

مطمئن باش تا حالا کسی از دلتنگی نمرده که تو بخواهی دومیش باشی.مطمئن باش اینقدر قوی هستی و تحملت بالاست که بتونی منطقی فکر کنی و عقلانی به قضیه نگاه کنی اونوقت خیلی هم برایت قابل قبول می شه.

یک جورایی وقتی یک کتابی را می خونم  مشکلات خودم را فراموش می کنم و تا یه مدتی ذهنم درگیر اون کناب میشه. مشغول خوندن کتاب پرنده خارزار هستم، کلی برای مگی غصه خوردم.

در مورد دوستان و آدمهای اطرافم  ، هیچوقت نمی تونم فکر کنم اگه من جای اونها بودم و مشکلات و سختیهایی که توی زندگی باهاش مواجه می شوند برای من پیش می اومد چه واکنشی نشون می دادم و عکس العمل من چی بود.به نظر من خدا به ادمها به اندازه توانشون هر چیزی(پول ، شادی ، اندوه و غصه) می ده و مهم استفاده و برخوردی است که ما با اون موضوع داریم.

 

 

دلم یه شادی و هیجان غیر قابل پیش بینی می خواهد.دلم می خواهد همه چیز خیلی رمانتیک پیش بره.دلم می خواهد این فکرها و ناراحتی و غم و غصه ها هیچوقت سراغم نیاد.دلم می خواهد خیالم راحت باشه.

نمی دونم امروز چی پیش میاد شاید مثل روزهای دیگه طی بشه.

نه مطمئنم یه اتفاق خوب می افته........ مطمئن مطمئنممم

فکر نمی کردم جسارت  گفتن اش را داشته باشم اگه می خواستم به پیامدهاش فکر کنم مطمئنم که همه چیز مثل سابق پیش می رفت و بازهم این من بودم که فکرم درگیر کارها و حرفهاش بود، باید این حرفها را می زدم.هر چند که اون لحظه هیچی توی مغزم نبود و همه حرف هایی که با خودم تکرار کرده بودم فراموشم شده بود به زحمت دو جمله گفتم اما فکر کنم همون دو جمله هم کافی بود.اینکه بهش گفتم ...جون می دونی من فکر می کردم با بقیه تفاوت داری و بزرگ شدی اما اشتباه می کردم می بینم که تو هم هنوز توی گیم هستی .

نمی دونم چی پیش می یاد بلاخره من هم ادمم، هیچ موقعی دوست ندارم کسی را از خودم برنجونم . اما بیشتر از این نمی تونستم غرورم را  زیر پا بگذارم . تا الان خدا را شکر روز خوبی بود.زیاد فکرم درگیر نبود شایدم به خاطراینکه کارهام زیادم بود .خدا کنه همیشه همینطور باشه.خدا کنه دل مشغولیهام بیشتر بشه.

امروز بعد از ظهر با شبنم قرار دارم.کیف اش را که پیش من جا گذاشته بود باید بهش پس بدم.

بد نیست یه وقتهایی خلاف عادت عمل بشه مثل امروز که اولین جمعه ایی که اومدم سرکار اتفاقا خیلی هم خوبه آرامش و سکوت.البته خودم هم خوب می دونم که آرامش و سکوت خونه بسمه.دیگه اگر آرامش و سکوت کار هم بهش اضافه بشه خدا می دونه چه اتفاقی می افته.

منتظر مدیرم هستم که بیاد و پیشنهاد قیمت مناقصه فردا را تائید کنه.

کاشکی می تونستم خلاف عادت عمل کنم.اصلا این عادت چیز مزخرفیه.بعضی وقتها که با خودم فکر می کنم می بینم یه جاهایی خیلی خودم را به خنگی می رنم خوب می فهم که اگه بخواهم درست و حساب شده و عفلانی عمل کنم بهم سخت می گذره یعنی ممکنه کارم تا مرز جنون بکشه به خاطر همین می زنم رو رگ بی خیالی و هر کاری دلم خواست انجام می دهم.اگه  ماجرا همین جا تمام می شد خیلی خوب بود بعدش کشمکش بین دو تا نیرو درون من در می گیره مطمئن نیستم که این نیروها چی هستند اما گمون کنم یکیشون عقله و اون یکی تو مایه های نفسه  باخودم می گم حالا فرق تو با فلانی چیه؟که اون هم همش به بیخیالی طی می کنه.تو از منش و کارهای اون بدت می یاد خودت که صد پله بدتر شدی حالا هر کسی به یه نوعی خودشه به نفهمی می زنه اون تو کار و تو نمی خواهی بگیری و بفهمی و و این همچنان ادامه می یابد و تا وقتی من را دیونه نکنند دست از سرم بر نمی داره.

 

خدا گر ز حکمت ببندد دری                ز رحمت گشاید در دیگری

 

خدا را شکر که با وجود همه تجارب و اتفاقات قلبم هنوز حساسیت گذشته اش را دارد شاید هم بیشتر.خدا را شکر که می فهمم و  درک می کنم.خدا را شکر  هنوز آنقدر گشاد نشده ام که برای انجام هر کاری محتاج به دیگری باشم و خودم در هر منصب و مقامی از عهده بسیاری از کارهایم برمی آیم .

کاشکی می دانستم با دلتنگی ام چه کنم؟همین روزهاست که از بغض حناق بگیرم و از دلتنگی بمیرم.ای کاش می توانستم آنکه همه ذهن و فکرم را اشغال کرده فراموش کنم.

همین روزها باید دل بکنم.دیگر امیدی نیست.

 در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تنصیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

تحمل شرایط موجود برایم سخت شده است یک جور عذاب تدریجی

نمی توانم خودم را تغییر دهم یعنی برایم سخت است که بنا به مصالح و شرایط من هم نقشم را تغییر دهم و تاتر بازی کنم نمی توانم.

 دیشب شب بدی را گذراندم.هق هق ام تمام نمی شد و عین بچه ای شده بودم که بهانه می گیرد با این تفاوت که اون بچه دور و برش کسانی هستند که لوسش کنند و باهاش حرف بزنند و آرومش کنند اما من چی؟ 

 تلفن زنگ زد.شبنم بود کلی پشت تلفن گریه کردم .بهش گفتم مامان بابا می خواهند برم خونه یه خواستگاری را که ۳ سال ار خودم کوچیکتره ببینم. کوچکتر بودن برای ندیدن بهانه خوبیه . اما حقیقت اینه که ار اصل مطلب حالم بهم می خوره.تازه این هم مسخره تره که اون می خواهد منو ببینه من باید برم . زنگ زدم به شکوفه ، حال و حوصله حرف زدن هم نداشتم فقط دلم می خواست یکی باشه که آرومم کنه.ترس از تنها شدن  از بزرگترین عواملی است که باعث شده خیلی چیزها را زیر پا بگذارم.فکر می کنم اگه تنها هم شدم کلی کار برای انجام دادن دارم که می تونم خودم را مشغول کنم اما این ذهن من که یه جا بند نمی شه طفلک مثل بچه بازیگوشی شده که هر جایی دلش خواست میره و چه جاهای بدی خودش می خواهد عذاب بکشه. با اون نمی دونم چیکار کنم.

 حالم اصلا خوش نیست.این دل درد لعنتی هم ول کن نیست.

الان سر کارم .دلم می خواهد بشینم های و های گریه کنم تا سبک بشم.

با اینکه چند روز تعطیلی مسافرت بودم اما اوضاع احوال روحیم بهتر نشد.به طور تابلویی غمگینم. 

نمی دونم تا حالا برای شما پیش آمده که بخواهید در جهت بهبود یک مجموعه یا رابطه  کاری انجام دهید؟ولی چگونگی اش را ندانید. این مجموعه می تونه محیط اطرافتون اعم از کار،دانشگاه یا خانواده شما باشه و اون ارنباط هم می تونه ارتباط با دوستانتون باشه و یا روابط خانوادگیتان.متاسفانه من برای بهبود این مجموعه و این روابط دچار سردرگمی شده ام.احساس می کنم یه جور بی نظمی در روابطم بوجود امده بی نظمیی که اگه بخواهم در جهت بهبودش کاری انجام دهم ممکن است منجر به از هم پاشیده شدن یا نابودی کامل ارتباطم شود من نمی خواهم دوستان و افرادی را که دوست دارم و برایم ارزشمند هستند از دست دهم