افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

احتمالا شیری که صبح خوردم فاسد بوده، حس مسمویت دارم.حال و حوصله بیماری هم ندارم.معمولا پنجشنبه هایی که سرکار هستم  ادمهایی را می بینم  که مثل خودم به نوعی برای فرار از تنهایی سرکار آمده اند و مجبورند خودشون را با کارهای عقب مونده مشغول کنند. دیروز تصمیم گرفتم در امتحان نظام مهندسی شرکت کنم.زمان مناسبی برای انجام کارهایی است  که زمانی باید انجام شوند.

عصر چهارشنبه ساعت ۵

من با دو همکار دیگرم همراه با اهنگ شقایق داریوش ، یکی از همکارها در حال نوشتن نامه استعفایش می باشد آن یکی مشغول جمع کردن وسایلش من هم که خودم را با جدول مناقصات و پروژه ها مشغول کرده ام.

عصر پائیزی دلگیری است و من شاهد تجمیع خاطره ها در ذهنم هستم. نمی دانم چرا بی خیالم نمی شوند یا اینکه برعکس چرا من بیخیالشان نمی شوم.خوب است خودم را با کار سرگرم می کنم.

تابستان  هم کم کم برگ سبز درختان روزهای بلند و آفتاب داغش را جمع می کند.نیمی از امسال هم گذشت به همین سادگی ، کاشکی خاطرات به جا گذاشته اش را هم جمع می کرد و می برد. به سادگی 

دعا می کنم پاییز خوبی برای همه  بیاید.

صبح طبق معمول هر روز با صدای جاروی رفتگر محله از خواب بیدار شدم نم باران دیشب هوا را تمیز و خنک کرده و با وجود اینکه توی خواب سردم شده بود اما حس و حال اینکه پاشم پتو بردارم یا اینکه پنجره اتاق را ببندم نداشتم. پیاده روی باشگاه انقلاب هم خیلی چسبید ، کم کم بوی پاییز به مشام می رسه.

تلاشی دوباره

 تغییر کرده ام در جهتی که خودم دوست ندارم ، می خواهم همان دختر بی ریا با آن نگاه ساده  به زندگی باشم با ارزش های اخلاقی ایی که دوست دارم و می پسندم از دور که به خودم نگاه می کنم از کارهایی که انجام داده ام و از رفتاری که نشان داده ام بدم می آید.  هیچ توجیهی برای کارهای خودم ندارم.همه رشته هایم پنبه شد. نمی دانم چرا بر خلاف میلم درونی ام عمل کردم، نمی دانم چرا به  خودم و غرورم اهمیت ندادم. و هزار چرای بی پاسخ دیگر . باید چشمانم را ببندم و بعد که باز کردم  همه چیز را فراموش کنم .چه لحظات شیرین را چه کابوس های تلخ و وحشتناک را، باید همه آن چیزهایی که ازارم می دهند تغییر دهم  حتی مسیرم را   ... 

 باید همه چیز را در گودالی بریزم و در جایی بی نام و نشان دفن کنم که نخواهم به یادشان بیاورم. .به زمان نیاز دارم .می خواهم دوباره همان  دختر قوی دوست داشتنی باشم ، با آروزهای دست یافتنی بزرگم با غرورم و با همه چیزهای زیبایی که در دنیا دوست دارم، می دانم که می توانم.

جمعه

کافیه فقط یه ذره مهربون باشی تا  تو یه لحظه بتونی همه تصمیم هاتو فراموش کنی و باز هم مطابق اون چیزی که احساست میگه و اون چیزی که اون دوست داره رفتار کنی حتی اگه زمان زیادی از آخرین دیدارتون گذشته باشه .کاشکی می شد همه حرفها را از نگاه ادمها فهمید. بازهم دچار همون لالمونی بی موقع شدم.

یکی از همکارها دائم به غذای بقیه ایراد می گرفت که این غذا چیه پختید و غذای تو شوره غذای فلانی شفته شده و از این ایرادهای بنی اسرائیلی .دیروز سر نهار قرار شد نهار امروز را اون بیاره ، طفلی چه نهاری پخته بود حسابی زحمت کشیده بود زرشک پلو با مرغ.خداییش به قول خودش روی همه دخترها را کم کرده بود(البته به جز من یک نفر) .دیشب هم برای همه SMS فرستاده بود که یه وقت بعد از خوردن غذایی که من پختم خودکشی نکنید یا اینکه دچار افسردگی نشید. من هم جوابش دادم دستت درد نکنه حالا چی پختی؟ اونم یه کلمه ای جوابم داده بود که تا حالا نشنیده بودم.واسش نوشتم این چه غذایی ؟ غذای محلییه ؟ نگو  اشتباهی فکر کرده یه همکار آقای ما که فامیلیش شبیه منه ازش پرسیده و روی شوخی اون جواب بی تربیتی  را بهش داده خلاصه صبح توی شرکت کلی خندیدیم که حواسش باشه اس ام اس عوضی به کسی دیگه نفرسته.

امروز دارم زودتر میرم خونه به کارهام برسم شب نامزدی دعوتم حوصله ندارم ۳ ساعت برم آرایشگاه ترجیخ میدم خودم با کیفیت پایین تر موهام را درست کنم به جایی اینکه ۳ ساعت وقت خودم را اونجا تلف کنم.

امیدوارم

با وجود اینکه هیچکدام از اتفاقاتی که من دوست داشتم این سه روز تعطیلی نیافتاد ولی بازهم خوب بود و خوش گذشت.از اینکه خونه نرفتم پشیمانم با وجود اینکه دو هفته پیش مامان اینجا بود اما یه جور غریبی دلم برایش تنگ شده است انقدر که شاید آخر این هفته بروم. دیشب مهمانی کرج خیلی خوب بود اما شبهایی که فردایش باید بروم سرکار از ساعت ۱۲ که میگذره معمولا استرسم زیاد میشه و همش نگران اینم که نکنه فردا حال و حوصله کار نداشته باشم . اما امروز به این نتیجه رسیدم که خیلی تفاوتی با روزهایی که شبش ساعت ۱۱ می خوابم نمی کنه حتی شاید بیشتر هم کار کردم.اول هفته که شروع خوبی داشت کاشکی تا پایان هفته همه چیز خوب باشه و اتفاقهای خوب بیافته.

 

سخته که بخواهی یه حسی را سرکوب کنی طفلی  تا بخواهد خودی نشون بده و بگه بابا من اینجام به من توجه کن بزنی تو سرس و خفه اش کنی و بعد به خودت بگی ای بابا اینم دلش خوشه ...

یه وقت به خودت میای می بینی داری برای خودت هم رل بازی می کنی و برای خودت هم بیگانه شدی . برای خودت هم قیافه می گیری شاید می خواهی  یه چیزی که تو کتابهای روانشناسی خوندی عمل کنی اما مگه میشه هر چی هم ، به خودت تلقین کنی و با خودت حرف بزنی که تو می تونی مطمئن باش هیچی ارزش این را نداره که بخاطرش غصه بخوری و  اینقدر خودت را براش داغون کنی اصلا بی خیال همه این حرفها خلایق هر چه لایق و بازهم به خودت میگی نه دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست .

  حالا اگه هیچکس ندونه خودت بهتر می دونی که چه خبره و داره بهت چی میگذره ، کافیه فقط یه لحظه چشمهاتو ببندی و فقط به اون نداهه که ترمزها و بازدارنده ها را آزاد می کنه گوش بدی اونوقته که بر میگردی به اون چیزی که خودت دوست داری اون باشی ولی نه یادت باشه این دفعه دیگه نمی شه.آخه به خودت قول دادی .

دلم گرفته به اندازه همه ابرهای عالم

.

.

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است