-
تکرار
چهارشنبه 2 خردادماه سال 1386 22:10
خودت خوب می دونی چه کار مزخرفیه با وجود اینکه کسی بهت حس مثبت نمی ده خوشحالت نمی کنه و حتی اوضاع روحیت را بدتر از اونی می کنه که هست بازم در پی اینی که یه راهی پیدا کنی به اون شخص نزدیک بشی و ازش خبر داشته باشی خودت هم می دونی کارت اشتباهه ،مسیرت اشتباهه ولی مثل بچه ای شدی که نمی خواهد اشتباهاتش را قبول کنه.خیلی سعی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1386 22:03
من به خاطر همه چیزهای خوبی که دارم از خدا سپاسگزارم و می خواهم اینبار هم خودش به کمکم بیاید. یک تحول اساسی نیازدارم.حس کم آوردن شدیدا به سراغم آمده و رهایم نمی کند.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1386 21:58
حال بدی دارم. از شرکت که بر می گشتم ترس عجیبی با من همراه بود هوای طوفانی و باد و باران شدید اضطرابم را بیشتر کرده بود. وارد اتوبان مدرس که شدم طبق معمول ترافیک بود . کمی که راه باز شد یک نفر روی زمین افتاده بود و چند نفر ماشین ها را هدایت می کردند که سریعتر بروند. صحنه بدی بود. نمی دانم بیچاره زنده بود یا نه...
-
روی برد شرکت
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 22:25
چیزی را که نمی توانی بدست آوری فراموش کن و چیزی را که نمی توانی فراموش کنی بدست بیاور.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1386 21:29
پایان قصه ای که پائیز۸۴ شروع شده بود ، خیلی تلخ بود. من در فراموشی چیزهایی که باید به خاطر داشته باشم ماهرم.خدایا کمک کن همه فصلهای این قصه به همراه تمامی پیوست هایش از ذهنم محو شود.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 فروردینماه سال 1386 23:45
وقتی مسئول کامپیوتر شرکت اعتراف کرد پسورد ایمیل و آدرس وبلاگم را دارد شاید صلاح نباشد به نوشتن در این جا نباید ادامه دهم. باید به جای ناشناسی نقل مکان کنم.
-
تولد دوباره
شنبه 18 فروردینماه سال 1386 19:38
در این هوای بهاری و همراه با شکوفا شدن گلهای پشت پنجره ،دوباره متولد شدنم را می خواهم...
-
باغبانی
جمعه 17 فروردینماه سال 1386 14:36
مدتها بود تصمیم داشتم امسال برای باغچه کوچک پشت پنجره اتاق کارم چندتایی گل و گیاه سبز بخرم تا از آن حالت برهوت در آید و خودم هم لذت ببرم . امروز ظهر رفتم گلخانه سر خیابان و شمعدانی قرمز ، شمشاد و دو سه نوع گل زیبای دیگر که اسمشان را فراموش کردم با مقداری خاک خریدم ، بیلچه سرایدارمان را هم قرض گرفتم و همه انها را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 فروردینماه سال 1386 19:53
خدایا کمک کن من هم همراه با بهار تازه شوم ،باران بهاری همه تیرگی ها را بشوید و من نو شوم .تنها بودنم در این چند روزه در هجوم افکار منفی بی تاثیر نبوده است ،در مورد ماندن برای پیش بردن کارم اشتباه کردم ، هنوز خودم را به خوبی نشناخته ام.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 فروردینماه سال 1386 19:39
بلاخره بعد از دو روز تلاش و کوشش موفق شدم به اینترنت وصل شوم مودم نصب شده بود هیچ ایراد و اشکالی هم نداشت .اما شماره گیری نمی کرد . راهنمای ویندوز را مطالعه کردم و بخشی با نام Operator assisted or manual پیدا کردم که به کارم اومد. فعالش کردم و با تلفن شماره ISP را گرفتم . بلاخره اون دو تا کامپیوتر خودشون را پائین صفحه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1385 13:05
ایمیلی را که برایت فرستاده بودم می خوندم.به نیمه که رسیدم دیدم خودم هم حوصله دوباره خوانی اش را ندارم فهمیدم تو هم دو خط اولش را خواندی ، بی خیال بقیه اش شدی. قبول کن حق داشتم تو اون موقعیت حتی بدتر از ان را برایت بفرستم.کاشکی فکر و خاطراتت هم مانند خودت از زندگیم حذف می شد. اخر هفته گذشته با کمک اقا رضا خونه تکونی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1385 13:00
دیروز بعد از ظهر حس کار کردن نداشتم به همین خاطر خیلی زود رفتم خانه. یک ساعتی استراحت کردم و بعد رفتم باشگاه انقلاب پیاده روی و شنا. همیشه آب آرامش عجیبی به من می دهد.. دیشب راحت تر خوابیدم. امروز هم روز خوبی بوده است. بعد از کار می روم همکار عزیزقدیمی ام را ببینم..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 12:58
من از گذر کند لحظه ها خسته ام. دوست دارم زمان سریعتر بگذرد و به بعد برسم. شاید عجله ام برای رسیدن به بعد بیشتر برای فراموش کردن حال باشد. استرس و دلشوره عجیبی دارم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 07:57
حالم اصلا خوش نیست. از خودم هم ناامید شدم. این همه چیزهای واضح و باز هم خود را به کوری زدن و ندیدن . در ان شرایط نمی دانم چه عکس العملی باید نشان می دادم. اصلا شب خوبی را نگذراندم. همه اش کابوس.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1385 13:00
این سه ماه گذشته برای من یه جوردیگه و از یه جنس دیگه و با یه حس دیگه بود سه راه ها پیش پام گذاشته شد و من هم اون راه ها را امتحان کردم تا بعدا افسوس نخورم چرا فلان موقعیت را تو زندگیم از دست دادم. خیلی نگذشت که متوجه شدم راه اولی راه من نیست. یعنی حداقل با اون شرایط به صلاح خودم هم نیست که بخواهم ادامه بدم و به موندن...
-
حرفهای دلتنگی
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1385 17:35
شاید خیلی وقتا خیلی حرفها تو دلت باشه اما توان گفتن و نوشتن اونها را نداشته باشی یا شاید هم بخواهی بیانشون کنی اما هیچ نظم و ترتیبی پیدا نمی کنی.بدت نمیومد کسی بود که خودش همه اون چیزهایی که نمی خواهی بگی و تو دلته را می فهمید و اونوقت می نشست کنارت ، باهات صحبت می کرد و اونقدر بهت ارامش می داد که همه اون استرس ها...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 15:36
می دونم این مهمه از کاری که انجام دادی راضی باشی و لذت ببری اینکه بدونی آدم مفیدی هستی و اونوقت خودت احساس خوبی داشته باشی. اینکه بتونی فکرت را متمرکز کنی و به چیزهایی که روح و روانت را آزار می ده فکر نکنی و همه فکرهای آزار دهنده را بریزی داخل سطل زباله و دیگه بهش فکر نکنی. دیشب نیمه های شب بود از خواب پریدم به خودم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 15:36
می دونم این مهمه از کاری که انجام دادی راضی باشی و لذت ببری اینکه بدونی آدم مفیدی هستی و اونوقت خودت احساس خوبی داشته باشی. اینکه بتونی فکرت را متمرکز کنی و به چیزهایی که روح و روانت را آزار می ده فکر نکنی و همه فکرهای آزار دهنده را بریزی داخل سطل زباله و دیگه بهش فکر نکنی. دیشب نیمه های شب بود از خواب پریدم به خودم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 دیماه سال 1385 04:08
بی خوابی به سرم زده از آن وقتهایی است که فکرهای عجیب و غریب سراغم آمده فکرهایی که خودم هم نمی دانم ازکجا می آیند. فکر اینکه یکشنبه چقدر کار در انتظارم هست دیوانه ام می کند.سفرم تا به امروز خوب بود با کلی آدم جدید آشنا شدم از فنلاند و نروژ و ایتالیا و آمریکاو اسپانیا. فهمیدم حرفه ای و هدفمند بودن یعنی چه و اینکه چقدر...
-
سپاسگزاری
شنبه 9 دیماه سال 1385 14:55
می دونم این هم یه نشونه بود از اینکه خدا چقدر منو دوست داره، می دونم اینجا هم دست خدا بود که به کمکم اومد و خواست یه جوری متوجه حقیقت ام کنه. به خاطر همه چیز ازت ممنونم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دیماه سال 1385 10:14
از بی انتظاری این روزها خسته ام . خیلی خسته....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آذرماه سال 1385 15:21
هیچوقت بعد از ظهر دو سال و نیم پیش را که تماس گرفتند و برای مصاحبه دعوتم کردند ، فراموش نمی کنم ، شاید اینجا یکی از شانسهای زندگیم بود ، همراه با خاطراتی که یه بخشی از زندگیم شدند ، با مدیر عامل مهربان صحبت کردم ، گفت هر جور که فکر می کنی صلاحته. یه جورایی باورم نمیشه ،تصمیم گرفتم اینجا نباشم و سراغ یه سرنوشت یا آینده...
-
پرت و پلا
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1385 19:23
اصولا روابط و رفتار ، صحبت و نگرش آدمها به مسائل و اتفاقات دور و برشونه که قدر و ارزششون را در برابر آدمهای دیگه تعیین می کنه و آدمهایی که ساده ترین و پیش افتاده ترین اصول دوستی را زیر پا می گذارند دوستای خوبی نمی تونند باشند مگر اینکه یه خصوصیات مشترکی پیدا کنیم ، می دونم چیزهای خیلی واضح و بدیهی ای نوشتم بازهم می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 08:44
همیشه زمانی که به پیشامد خوبی فکر نمی کنم ، اتفاق می افتد و شاید اون لحظات و احساسها از بهترین لحظات و حسهای زندگی ام باشند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 10:51
هر چی سبک سنگین می کنم می بینم بازم یه کفه ترازو بالاتر از کفه دیگه است.نمی دونم کاری که می خواهم انجام بدهم تا چه اندازه درسته و تا حد انتظاراتم را براورده می کنه اما اون حس آشنا شدن با چیزهای نو و جدید و بوجود اومدن یه تغییر و تحول تو زندگیمه که ترغیبم می کنه امتحانش کنم. دوستم از بابت خیلی چیزایی که نگرانشون بودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 17:22
دلشوره و اضطراب دارم. همش به خاطر این روزها و این موقع هاست. نمی تونم بفهمم چه جوری آدمها به راحتی می تونند از همه چیز و همه کس بگذرند. بازهم از اون وقتهاست که دارم دیوونه می شم. بازهم دلتنگی الکی و مسخره . خودم هم نمی دونم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذرماه سال 1385 15:24
صد بار یک سطر نوشتم و پاک کردم ، مخم جواب نمی دهد یعنی برای نوشتن فکرهایم مرتب نمی شوند. به هرحال خوبم و زندگیم آرام بدون استرس و هیجان خاصی پیش می رود.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 16:41
این یکی دو روزه اتفاقات خوبی افتاد.اول اینکه در مناقصه ای که سه چهار ماه پیش جمع کرده بودم و نگران بودم که قیمت اش پرت نباشه با اختلاف خیلی کمی دوم شدیم اما چون امتیاز فنی ما بالاتر بود ممکنه برنده نهایی شویم. دوم اسمارتیز را تحویل گرفتم و سوم اینکه مامانم و برادرم چند روزی اومدن پیش ام. فردا وقت سفارت داریم خدا کنه...
-
سفر
شنبه 27 آبانماه سال 1385 15:12
همه چیز خیلی خوب بود حتی غر زدن اون آقاهه که توی صف پشت سر ما ایستاده بود و دائم می گفت وای وای وای ی ی مردم وای مردم .معلوم بود تاخیر۲ ساعته پرواز حسابی کلافه اش کرده . نمی دونم کجای دنیا می تونیم مثل جاذبه های مملکت خودمون را پیدا کنیم اینکه تو یکطرف کنار دریا زیر آفتاب داغ باشی و اگه از افتاب خسته شدی بتونی با کمتر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبانماه سال 1385 13:16
باید به خودم کمک کنم تا از نظر ذهنی و فکری آمادگی فراموشی خیلی چیزها را پیدا کنم.از پائیز سال گذشته تا به امروز کلی تجربه و خاطره برام مونده اما بازهم ذهن فراموشکارم به کمکم امده و سعی در کم رنگ نمودن همه بدیها و پررنگ تر کردن خوشیها دارد. نمی دونم فرداها چه اتفاقی می افتد البته علاقه ای هم به دانستنش ندارم چون بلاخره...