افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

پنجشنبه و جمعه ام را که مدیر عامل مان ساخت ، شاید هم بهانه ای بود که خودم این دو روزم را بسازم.از مواقعی است که نیمه خالی لیوان را می بینم.یعنی هر کار می کنم  نیمه پر را نمی توانم ببینیم.به همه چیز و همه کس شدیدا بی اعتماد شده ام.شوک پنجشنبه به یادم آورد که چقدر مسایل مهم دور و برم زیادند و این خودم هستم که ذهنم را بازتر نمی کنم و همچنان دوست دارم درگیر باقی بماند.آرامش امروزم را دوست دارم.فکرم درگیر مسئله خاصی نیست که آزارم دهد.

این روزها دارم کتاب نارتسیس و گلدموند هرمان هسه را می خوانم.کتاب هفت نوع هوش هم در نوبت است.

تا حالا فکر می کردم مگر میشه مدیر شرکت از جایی دیگه ناراحت باشه بیاد دق و دلی اش را سر کسی دیگه خالی کنه اما امروز دقیقا به این نتیجه رسیدم که بله میشه.

این مدت دو سال و نیم که توی این شرکت کار کردم اولین بار بود که مدیر عامل بامن بلند صحبت کرد .خیلی دلم گرفت چون دقیقا به خاطر موضوعی بود که خود من خیلی پیگیرش بودم و برایم خیلی اهمیت داشت و انتظار این برخورد را نداشتم.

پنجشنبه بدی شد...

 

 

امروز  قبضهای برق و تلفن رادادم به پیک شرکت برایم پرداخت کرد.نمی دونم چرا بعضی وقتها بیفکر یه کاری را انجام می دهم و بعدش به قدری فکرم مشغول کاری که انجام دادم میشه که اگه فقط ۳۰ ثانیه قبل از انجام کار به خودم زحمت فکر کردن می دادم این همه بعد از اون فکرم مشغول نمی شد.امروز اولین اشتباهم این بود که کار من شخصی بود و نباید به پیک شرکت می دادم .دومیش که خیلی اشتباه تر بود وقتی قبض پرداخت شده را به من دادم همانجا می خواستم مبلغی به عنوان تشکر به خودش دهم که قبول نکرد فکر کنم علتش این بود که همکارم متوجه شد.خوب حق هم داره ...امان از دست خودم

امروز به این نتیجه رسیدم که جذبه انجام کاری را داشتن خیلی مهمتر ازداشتن دانش انجام آن کار است.

امروز به این نتیجه رسیدم که جذبه انجام کاری را داشتن خیلی مهمتر ازداشتن دانش انجام آن کار است.

پنجشنبه ها

پنجشنبه ها را بیشتر از بقیه روزهای هفته دوست دارم چون هر کاری میلم باشه می تونم انجام بدهم.اگه کار شرکت داشته باشم مجبور نیستم ۸ صبح سرکار باشم و اول می تونم کارهای خودم را انجام دهم و هر موقع رسیدم برم سرکار چون دیگه تاخیر حساب نمی شه.امروز دارم هزینه تمام شده پروژه هایی را که انجام دادم محاسبه می کنم به این نتیجه رسیدم که بخش بازرگانی در سه چهار ماهه اخیر چه هزینه زیادی صرف گشایش اعتبار کرده یکبار از طریق ایران که برگشت خورده بعد از طریق دبی که اون هم به نتیجه نرسید با این وضعیت  سود که هیچی خدا کنه ضرر نکنیم.

 راستی خیلی خوشحالم چون دیشب دادش کوچولوم اومده پیشم باید کارها را سریعتر انجام بدم برم خونه .

تعطیلات آخر هفته انتظار هیچ چیزی را نداشتم ، برنامه ام فقط نظافت خونه و مطالعه بود .پنجشنبه به همین منوال گذشت فقط شب که شکوه اومد پیشم ، تا ساعت ۲ داشتیم باهمدیگه صحبت و دردل می کردیم.همش فکر می کنم زمانی که اصلا انتظار چیزی را نداریم یه اتفاقی می افته، یه جورایی اگه کارها را به خدا واگذار کنیم و ازش بخواهیم هر چی خیر و صلاحمونه پیش بیاد خودش حواسش به همه چیز هست. جمعه داشتم کارهای باقیمانده پنجشنبه را انجام می دادم .دوستم زنگ گفت پاشو بیا پیش ما .

  آفتاب داغ بعد از ظهر جمعه خستگی ها را از تنم بیرون کرد.

نمی دونم علتش چیه بعضی بعضی وقتها بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه حالم خوب خوبه الان از اون موقعهاست احساس شادابی خاصی دارم .برای خودم هم عجیبه فکر کنم یک ماهی می شد که با تمام وجود احساس شاد بودن و خوشحالی نداشتم.برای اینکه اوضاع احوال روحیم مساعد نباشه فقط کافیه یه اتفاق کوچولو بیافته و حال بد من می تونه تا مدتها ادامه داشته باشه حالا هزار تا چیز هم دست به دست هم بدهند نمی تونند درستش کنند .الان که روحیم خوبه باید دو دستی بچسبمش و نگذارم که از من دور بشه.

خیلی مهمه که آدم بتونه حالات و رفتارش را کنترل کنه و کاری نکنه که  باعت ناراحتی و عذاب خودش بشه.

راستی این چند وقت توی شرکت خیلی صحبت فال و فالگیر بود.منم گاهی اوقات خیلی دوست دارم بدونم  آینده جه اتفاقاتی می افته.یکی از همکارها هم یه خانمی معرفی کرد که میره جایی که می خواهند فال بگیرند فقط باید تعداد بیشتر از ۱۰ نفر باشند.البته من که اعتقاد زیادی به این چیزها ندارم ولی همش فال گرفتن برام جالب بوده اینم از برنامه امروز بعد از ظهر

امروز غیر از یکی دوتا پیگیری کار مفید دیگه ای انجام ندادم.خیلی وقتم را الکی هدر دادم.احساس عذاب وجدان دارم.فردا باید جبران کنم.

تعطیلات آخر هفته کمک دوست قدیمی ام در اسباب کشی خانه اش بودم. دوستی که قابل قیاس با هفت- هشت سال پیش اش نبود  طراوت و شادابی اش را از دست داده بود، از نگاهش به درون پر آشوبش پی بردم.گفتم خودت را گرفتار کردی .زندگیش فکرم را مشغول کرده نمی دانم چه کاری برای کمک به او از دستم ساخته است .

 تو زندگی همش که نباید دنبال علت و معلول و چرا و چگونه و اما و اگر بود بالاخره هر شروعی یه پایانی داره ،شروع و پایانش اش هم مهم نیست.مهم بازه زمانیه بین شروع و پایانه.

دو  سه روز اول سخت نبود دلتنگیم از وقتی شروع شد که با شکوه رفتیم پارک ساعی و کلی درد دل کردیم دیروز حالم خوب نبود ولی چون تو بمیریه اینبار از اون تو بمیری های قبلی نبود خوب با خودم کنار آمدم. امروز از صبح منتظرش بودم وقتی صداش را شنیدم یه جورایی خیالم راحتتر شد.

این شاالله را هم خوب اومدم.