افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

مهمانی

امروز روز آخری است که در این شرکت هستیم.کم کم باید بقیه وسایل ام را جمع کنم.می خواهم زودتر بروم تا به کارهای مهمانی فردا شبم برسم.خیلی جالبه امروز یکی از همکاران برای اینکه فردا شب ۴ نفر مهمان دارد به شرکت نیامده است.دیشب که سبزی دلمه را پاک می کردم بی اختیار اشک می ریختم. بعضی کارهایی را که قبلا با علاقه انجام می دادم نمی دونم چرا جدیدا نسبت به انجامشون بی رغبت شدم .البته مسلما منظورم فقط سبزی پاک کردن نیست.فردا شب من باید کارهایی را انجام دهم که کمی انجام دادن اش برایم سخته، احتیاجه خیلی سنجیده عمل کنم.

تا بعد

ازدواج

 با هر کدوم از دوستهای متاهلم که صحبت می کنم ازدواج را راهی برای فرار از تنهایی می دونند.چند روز ژیش با یکی از آشناهامون صحبت می کردم حرفهاش  چند روزی روی من تاثیر داشت بهم گفت باید هدفمند عمل کنم و کلا باید فکر کنم که از زندگی چی می خواهم اونوقت بر اساس هدفم مسیرم را تعیین کنم یه جورایی دیگه نمی تونم بی گدار به آب بزنم.خوب که با خودم فکر می کنم می بینم تنهایی هنوز برای من خیلی آزار دهنده نشده اما طفلی مامان خیلی نگران منه.خوب می دونم که هر مقطعی از زندگی گرفتاری و نگرانیهای خاص خودش را داره تا وقتی تنها هستی خیالت راحته که فقط خودتی و خودت .اما بعد از اینکه متاهل شدی اگه اوضاعت تغییر نکنه چی اونوقت که غم و اندوه ادم صد برابر می شه. ..

واقعا نمی دونم.

شرکتمون داره تغییر مکان می ده .با همکارم صحبت می کردم گفتم خدا کنه با تغییر محل شرکت یه کم حال و هوای ما هم تغییر کنه.فقط خدا می دونه چی توی دل ما می گذره.

امروز برم خونه کلی کار برای انجام دادن دارم از شستن ظرفها و لباسهای کثیف گرفته تانظافت خونه ، غذا پختن و خرید کردن هم بمونه.این دو سه روز فرصت نشد یه سری به کتابهام بزنم.دلم لک زده واسه خوندن کتابهایی که نا تمام دارم و کتابهای جدیدی که از نمایشگاه گرفتم.برای آخر هفته هم تصمیم گرفتم ،دوستهام را دعوت کنم بیان پیشم دور هم باشیم .اما تصمیم نگرفتم شام چی درست کنم.مشکل دیگه ام هم  کافی نبودن ظروفم است . تا آخر هفته خدا بزرگه .خوب دیگه برم یه سر و سامانی به کارهای شرکتم بدم.

تا بعد.

نمی دونم این سردردها چیه این دو روزه مرا گرفتار خودش کرده.مثل آدمهای منگ می شم.قرص هم بخورم فایده ای نداره.کاشکی زودتر برم خونه یکمی استراحت کنم.ممکنه از کم خوابی باشه .این چند روزه خوب استراحت نکردم.اوضاع احوال روحی ام هم بد نیست.امروز شبنم یکی از دوستهای قدیمی ام را می بینم.

دیروز یه کلاس ۶ ساعته ایزو داشتم.تحمل کلاس برایم خیلی سخت بود بعدش سردرد شدیدبی سابقه ایی شدم .تا رسیدم خونه ساعت ۶:۳۰ شد. مهمانهایم هم رفته بودند من یک ساعتی استراحت کردم بعد حاضر شدم رفتم خونه لیلا.روال زندگیم مثل ۳ هفته پیش شد.شب هم تا ساعت  خونه لیلا دور همدیگه جمع شدیم.خوش گذشت.الان هم که سرکارم هستم.هیچ خبر خاصی هم نیست.

عصر پنجشنبه

چه خوب بود می تونستم احساساتم را کنترل کنم.مثلا می تونستم از هر لحظه ای که می خواستم احساسم را نسبت به کسی که دوست دارم تغییر می دادم و دیگه به ذهن و خاطرات خودم راهش نمی دادم.اینو خوب می دونم ادم همیشه باید برای کسانی ارزش قائل باشه که اون اشخاص هم برایش ارزش قائلند . اما نمی دونم چرا در مورد من این قضیه برعکسه و هر چی کسی به من بیشتر کم محلی کنه  برام جالبتر می شه و دائم دلم  می خواهد بدونم اون شخص الان کجاست چکار می کنه و حساسیت های بی مورد دیگه.نمی دونم اشکال کارم کجاست .

 امروز پنجشنبه است و من سرکارم .اینهم ازبرنامه عصر پنجشنبه ام.

بغض

دوباره قلبم فشرده می شود خودم هم نمی دانم چه ام هست و با این بغض لعنتی که گاه و بیگاه راه گلویم را می بندد چکار کنم. کاشکی دلم تنگ نمی شد اصلا دلتنگی فراموشم می شد و واژه دلتنگی بی معنا و مفهوم.خیلی دلم گرفته است دچار یاس شدید شده ام و می دانم که خیلی زود باید همه چیز را فراموش کنم.بازی زندگی هر روز چیز جدیدی به من می آموزد اما حیف که من هنوز نیاموخته ام چگونه از اموخته هایم استفاده کنم.نیاموخته ام که چگونه هی سرم به سنگ نخورد.نیاموخته ام که به هیچکس نباید در کوتاه مدت اعتماد کرد تا خلافش ثابت شود.با خودم تصمیماتی می گیرم و بعد از تصمیماتی که گرفته ام ناراحت می شوم. کم مانده ناراحتی قلبی هم بگیرم.

با این وجود گهگاه لبخندی روی لبم می نشیند و دلخوشیهایم هم کم نیست .خانواده خوبم که همیشه نگرانم هستند و کتاب که  برایم دوست عزیزی شده است که همیشه در کنارم است و تنهایم نمی گذارد.

و خدایی که در این نزدیکی است...

 

بعد ار یک هفته تونستم یه فیلتر شکن جدید کشف کنم و به اینجا یه سری بزنم.خوشحالم.

جند روز پیش رفتم نمایشگاه کتاب و کلی کتاب خریدم.خوراک ۲ ماه ام را جمع کردم.امروز یا فردا هم یه بار دیگه می روم نمایشگاه.الان هم دارم کتاب دو غریب نوشته خانم فریده گلبو را می خونم.باهاش ارتباط خوبی برقرار کردم.ولی یه جاهاییش واقعا اعصابم خورد می شه.

تا بعد.

شاخ در نیارم خوبه، صبح رفتم آندوسکپی دکتر بهم گفت مثل یه لقمه غذا لوله را ببلع!! نمی دونم چه شباهتی با لقمه غذا داشت ولی هر چی بود حس خیلی بدی بود.خدا کنه آدم همیشه سالم باشه و خدا نعمت سلامتی را از کسی دریغ نکنه.من هم مشکل خاصی نداشتم و دکتر بهم گفت عصبیه.باید بیشتر مراقب خودم باشم.

شاخ در نیارم خیلیه ، صبح رفتم آندوسکپی دکتر بهم گفت مثل یه لقمه غذا لوله را ببلع!! نمی دونم چه شباهتی با لقمه غذا داشت ولی هر چی بود حس خیلی بدی بود.خدا کنه آدم همیشه سالم باشه و خدا نعمت سلامتی را از کسی دریغ نکنه.من هم مشکل خاصی نداشتم و دکتر بهم گفت عصبیه.باید بیشتر مراقب خودم باشم.