افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

گاهی اوقات فکر می کنم بهتره بیخیال وبلاگ نوشتن بشم و همون وبلاگهای مورد علاقه ام را بخونم کافیه.اما می بینم اینجا برای من یه محیط کاملا شخصیه و کسی از آشنایان و دوستان در دنیای حقیقی نمی دونند که من اینجا یه چیزایی می نوسیم.هر چند که شیوه نگارشم و جمله بندیم  ایرادهای واضحی دارند که سعی می کنم در سال آینده برطرفش کنم.روزهای پایان سال را دارم می گذرانم.سال ۸۴ برایم سال پر اتفاق و پر خاطره بود.در کارم هم نسبتا موفق بودم .اما از نظر کار فرهنگی هنری و علمی خیلی ضعیف عمل کردم.از تعطیلات باید به بهترین نحو استفاده کنم.نمی دونم این روزهای پایانی سال چه اتفاقی می افته؟ شایدم هم هیچ اتفاقی نیافته و این چند روز هم به سرعت برق و باد بگذرند.در مورد سال ۸۵ هیچ ایده ای ندارم اما از ته دل دعا می کنم سال ۸۵ سال خوبی باشه.و واقعا هر کسی به هر چیزی دوست داره برسه.سال ۸۵ برای من یه جورایی یه سال سرنوشت سازه. یعنی خیلی دلم می خواهد تکلیف یه چیزایی مشخص بشه. و از همه مهمتر تکلیف من با من.

گاهی اوقات اتفاقی می افتد که انتظارش را نداری.درست مثل دیشب که تصمیم داشتم زود بخوابم.به محض اینکه دراز کشیدم تلفن زنگ زد.یکی از دوستانم بود که داشت می رفت فرودگاه دنبال دوستانمون به من هم گفت تو هم بیا من حوصله ام سر می ره .پا شدم شال و کلاه کردم و با دوستم رفتیم فرودگاه.ساعت ۱ نیمه شب بود رسیدم خونه نتیجه اش هم خواب بودن امروز بعد از ظهرم شد.

همیشه جنب و جوش و تکاپوی نو شدن برایم دوست داشتنی و جالب بوده است.رخت نو پوشیدن بچه ها. دید و بازدیدها. آجیل و میوه و شیرینی و شکلات.خدا کند امسال هم همینطور باشد.

روزمرگی

ساعتهایی که در محل کارم می گذرند در صورتی که همکار جونم باشه معمولا ساعات خوبی هستند.امروز همکار بعد از نهار یک جعبه شیرینی مکزیکی به مناسبت روز جهانی زن خریده بود. جعبه را گذاشتیم توی واحدمون به یکربع نرسید که تمام شد.

امروز خیلی وبگردی کردم.کلا ازاین کار من خیلی لذت می برم اما نمی دونم چرا حافظه ام یاری نمی ده که حتی ۱۰٪ مطالبی که می خونم توی ذهنم بمونه.گمان کنم کم کم نشانه های پیری در ۲۹ سالگی داره ظاهر می شه.

امروز بعد از ظهر تصمیم دارم برم سینما فیلم ماهمه خوبیم با چهارشنبه سوری را ببینم.خیلی خوابم می یاد.واقعا کارکردن بعد از نهار خیلی عذاب آور است.

 

امروز بعد از مدتها روز خوب و پرکاری را داشتم.با فکر باز و آزاد به خیلی از کارهام رسیدم.الان هم خوشحالم.امروز با یکی از آشنایان یه قرار دارم.بعدش هم باید برم یه پول ناقابلی از بانک برداشت کنم و برم عیننک جدیدم را بگیرم.خیلی ذوق عینکم را دارم .احساس می کنم با وجود اون می تونم بیشتر مطالعه کنم.ببینم چی میشه.

گرسنگی

گرسنگی من را فوق العاده  عصبی و بی حوصله می کنه. دیشب رفته بودم پیش دوستم که یه گالری داره .کارمند اون جا شروع کرده بود به حرف زدن و دست بردار هم نبود.چند بار که مکث می کرد خداحافظی می کردم ولی مگه متوجه می شد. کم مونده بود که نزدیک ترین وسیله دم دستم را توی سرش بکوبم.خلاصه به هر زحمتی بود از اونجا اومدیم بیرون.واقعا یادم نمی یاد که هیچ وقتی مثل دیشب ولع غذا را داشته باشم.خلاصه جای شما خالی رفتیم پیتزا راز و من یک پیتزای کامل همراه با چیکن سالاد را بلعیدم.

 

خیلی بد که آدم فکر کنه فقط وقتی دلتنگ موضوع برای نوشتن هست و جز اون هیچ موضوع دیگه ای وجود نداره متاسفانه من اینجوری شده بودم.الان اومدم بگم من حالم خوبه خوبه.هیچ موضوعی هم برای غم یا دلتنگیم وجود نداره.

تصمیم گرفتم این آخر سال را خیلی با روحیه و خوب کار کنم .تصمیم دارم دختر خوبی باشم .الکی با خودم لج نکنم.به موضوعاتی که مربوط به من نیست فکر نکنم و الکی فکرم را باهاش مشغول کنم.به هدفهام فکر کنم.به بهتر شدن زندگیم و به نعمتهایی که خدا بهم داده.به دوستهای خوبم به خانواده ام به کتابهای نخونده ام به فیلمهای ندیده ام فکر کنم.

امیدوارم....

 

خواب بد

دیشب یه خوابی دیدم که خیلی وحشتناک نبود اما نمی دونم چرا  یهویی جیغ زدم و از خواب بیدار شدم.گمان کنم  بیشتر به علت وضعیت روحی بد دیروز ام بود.تا صبح چند بار از خواب پریدم.باید یادم باشه صدقه بدم.

عینک

حدودا یک ماه و نیم پیش بود که رفته بودم چشم پزشکی.بهم شماره عینک داد اما فرصت نشد عینکم را بگیرم. علت اش این بود که می خواستم  یک چشم پزشک دیگه هم نمره چشم ام را چک کنه.تا اینکه پریروز  آقای م می خواست بره چشم پزشک ، با هم دیگه رفتیم پیش خانم دکتر .بگذریم که خانم دکتر کلی به آقای م خانمتون فلان و خانومت بمان گفت  و من همین جور مونده بودم که خانوم جون اول یه سوالی چیزی بعدش هی خانومتون و آقاتون بکن.خانم چشم پزشک بهم گفت که چشمم آستیگماته و حتما باید از عینک استفاده کنم.جالبیش این بود که وقتی با نمره چشم یک ماه پیشم مقایسه کردم حدود ۱ نمره تغییر کرده بود.امروز دوباره باید برم ببینم بلاخره چه شماره عینکی بگیرم.خلاصه بزودی من در چهره جدیدی ظاهر می شوم.

دوباره

این روزها خودم هم  از نوشتن در این وبلاگ شرمنده ام.چون جز دلتنگی چیز دیگری نیست.یک جور آماده شدن برای دل کندنی دیگر.

نمی دانم قست است یا تقدیر .زیاد هم مهم نیست هرچه می خواهید اسمش را بگذارید.من که در دل کندن حرفه ای شده ام.یعنی همان گریه های یواشکی طوری که مامانم نفهمدهمان به خود پیچیدنها برای اینکه یهویی بغضم نترکد.همه آنها مرا حرفه ای کرد.بگذریم خودم بهتر از هر کسی می دانم که در هر کاری حرفه ای شوم در دل کندن نمی توانم.روزهای سختی در پیش خواهم داشت.کم کم به این نتیجه رسیده ام نگه داشتن و حفظ دوستی مهمتر از شروع و آغاز دوستی است.اما چگونه ؟ من که هر چه در توانم بود انجام دادم حتی بیشتر .فقط می توانم بگویم همان قسمت نبود .یه جورایی سعی می کنم که فکر کنم روال همان روال سابق است اگر بخواهم به نبودنش ندیدنش و نشنیدنش فکر کنم بیمار می شوم.مانند شخصی می شوم که وجود دارد ولی حضور ندارد .

باز هم از تو کمک می خواهم. 

نکته کوتاه

ذهن تو سکوی پرتاب توست پس سعی کن بخوبی از آن استفاده کنی موضوع بهنر شدن از بقیه نیست بلکه رسیدن به بالاترین قابلیت خویشتن است.همه انسانها باید ریسک کنند اگر پیروز شوند موفقیت است اگر هم شکست خورند یک تجریه ارزشمند است.

نویسنده؟