افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

 هیچوقت  بعد از ظهر دو سال و نیم پیش را که تماس گرفتند و برای مصاحبه دعوتم کردند ، فراموش نمی کنم ، شاید اینجا یکی از شانسهای زندگیم بود ، همراه با خاطراتی که یه بخشی از زندگیم شدند ، با مدیر عامل مهربان صحبت کردم ، گفت هر جور که فکر می کنی صلاحته. یه جورایی  باورم نمیشه ،تصمیم گرفتم اینجا نباشم و سراغ یه سرنوشت یا آینده دیگه ای بروم ، از خودم هم خیلی وقتها حرصم میگره ، خیلی جاها بدون فکر یه کارهایی را انجام می دهم و بعدش پشیمون می شم ، از اینکه فکر کنم یه جایی مفید نیستم متنفرم. فعلا باید بگذارم زمان بگذره، تا چی پیش بیاد.

پرت و پلا

اصولا روابط و رفتار ، صحبت و نگرش آدمها به مسائل و اتفاقات دور و برشونه که قدر و ارزششون را در برابر آدمهای دیگه تعیین می کنه و  آدمهایی که ساده ترین و پیش افتاده ترین اصول دوستی را زیر پا می گذارند دوستای خوبی نمی تونند باشند مگر اینکه یه خصوصیات مشترکی پیدا کنیم ، می دونم چیزهای خیلی واضح و بدیهی ای نوشتم بازهم می خواهم بنویسم اما هیچ ربطی به مقدمه نداره  این روزها یه فکرهایی خیلی نگران ام می کنه یه سری ترس ها و حس هایی هست که  آزارم می ده ، تصمیم منسجمی نمی تونم بگیرم علت اش هم اینه که یه سری از واقعیت ها را نمی تونم بپذیرم. ترس از بیراهه رفتن یا گم شدن وسط راه ، ترس ازدست دادن خیلی چیزها و خیلی فرصتها همه چی خیلی قاطی پاتی شده ، بعضی وقتها واقعا خسته می شم از استرس از هیجان از حادثه و ماجراجویی ، مثلا فکر می کنم اگه یه برنامه ای بود که تو هدفت را بهش می دادی و زمان رسیدن به اون هم بهش می گفتی اون وقت اون برنامه راه و روش رسیدن به اون را بهت نشون می داد خیلی خوب بود. اگه کسی می تونه این برنامه را درست کنه زودتر دست بکار بشه من شدیدا بهش نیاز دارم.

همیشه زمانی که به پیشامد خوبی فکر نمی کنم ، اتفاق می افتد و شاید اون لحظات و احساسها از بهترین لحظات و حسهای زندگی ام باشند.

هر چی سبک سنگین می کنم می بینم بازم یه کفه ترازو بالاتر از کفه دیگه است.نمی دونم کاری که می خواهم انجام بدهم تا چه اندازه درسته و تا حد انتظاراتم را براورده می کنه اما  اون حس  آشنا شدن با چیزهای نو و جدید و  بوجود اومدن یه تغییر و تحول تو زندگیمه که ترغیبم می کنه امتحانش کنم. دوستم از بابت خیلی چیزایی که نگرانشون بودم بهم اطمینان داد ، می دونم که  باقیش هم دست خودمه. خوشحالم از این جهت که یه مدتی همه چیز برام تازگی داره و مشغولم می کنه. باید یه جاهایی هم ریسک کرد.

دلشوره و اضطراب دارم. همش به خاطر این روزها و این موقع هاست. نمی تونم بفهمم چه جوری آدمها به راحتی می تونند از همه چیز و همه کس بگذرند. بازهم از اون وقتهاست که دارم دیوونه می شم. بازهم دلتنگی الکی و مسخره . خودم هم نمی دونم.

صد بار یک سطر نوشتم و پاک کردم ،  مخم جواب نمی دهد یعنی برای نوشتن فکرهایم مرتب نمی شوند. به هرحال خوبم  و زندگیم آرام بدون استرس و هیجان خاصی پیش می رود.