افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

حس گنگ

نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده توی ارتباطاتتون فرق نمیکنه با جنس مخالف یا موافق یهوی احساس نگرانی کنید و یه حسی مثل خوره به وجودتون بیافتد.یه چیزی داره تو وجودم مور مور می کنه و همه تمرکزم را گرفته کارم را به خوبی انجام نمی دهم و دائم نگرانم پیش خودم فکر می کنم یه جای کار اشتباهه و به هیچ قیمتی نمی خواهم ارامشی را که بعد از مدتها بدست آوردم از دست بدم

باید یه فکر حساب شده کنم.دیگه نباید اشتباهات فبلی را تکرار کنم.

کسی باید به من کمک کنه.

حس آشنا

این چند روزه حس مبهمی دارم .حسی نه چندان غریب.حسی که شاید سالها پیش نیز برایم بوجود آمده بود.

زندگی چون گل سرخ است
پر از خار ،پر از برگ، پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
خار و عطر و گلبرگ،هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اند...


 

خیلی دوست دارم یه چیزی بنویسم حدود 10 دقیقه هم است که هی دو سطر می نویسم و پاکش می کنم.نمی تونم بین کلمات ربطی پیدا کنم.

امشب تولد یکی از دوستانمه .یادمه وقتی بچه بودم سالها خیلی کند می گذشت شاید مثل لاکپشت هر چی سن بیشتر می شه سرعت گذشت سالها هم بیشتر می شه.خیلی فکرها و کارها توی ذهنم هست که باید انجامشون بدم ، مطمئنم اگه یکی دو سال دیگه بگذره  قطعا به انجام نمی رسند.

روز یک شنبه باز هم همان اعصاب خوردی همیشگیی که معمولا پس از واریز حقوق ها پیش می آید ؛پیش آمد.از اعتماد به نفس خودم در برخورد با مدیر عامل لذت بردم و اینکه گفتم من به این نتیجه رسیدم که در حد توانم کار کنم نه بیشتر.دوشنبه هم همراه بود با آشنایی با یک دوست جدید و مهربان .شب هم که خانه مینا مهمان بودیم خیلی خوب بود.کلی خندیدیم.روی ترازوی مینا خودم را وزن کردم ۶۰ کیلو.باید یک رژیم سخت بگیرم.تقریبا ۸ کیلو اضاقه وزن .نتیجه را آخر هفته آینده اعلام می کنم

اگر می دانستیم در فراسوی مکان و زمان چه در انتظارمان است دگرگون می شدیم؟این سوال  در صفحه اول کتاب یگانه نوشته ریچارد باخ مطرح شده است.در ابتدای داستان  زن و مردی  با گذشته خود در سن ۲۰ سالگی روبرو می شوند.بنظرم کتاب جالبی اومد.راستی این چنر روزی که نبودم از طرق شرکت یه ماموریت رفته بودم.در کل خوب بود خیلی بهتر از کرمانشاه.

 

 

دیروز که از شرکت به خونه برمی گشتم خیابونا خیلی خلوت بود اصلا باورم نمی شد .اول یه لازانیای خوشمزه درست کردم بعدش هم آشپزخانه را تمیز کردم و یه دوش گرفتم .این روزها واقعا وقت کم می آورم. خواندن کتابهای نظام مهندسی باقی مانده امتحانش کمتر از یک ماه دیگه است.دوست دارم همین بار اول که امتحان می دهم قبول شوم.

هفته دیگه گردهمایی بچه هایی ورودی ۷۴ و ۷۵ رشته برق الکترونیک و مخابرات دانشگاهمونه .خیلی خوشحالم که بعد از ۵ سال از تمام شدن دانشگاهم دوباره همکلاسهام را می بینم.نمی دونم چه تغییراتی کردند دلم واسه همشون تنگ شده.تصمیم دارم  ۵ شنبه جمعه این هفته بشینم درس های امتحان نظام مهندسیم را بخونم شاید فیلم کافه ترانزیت را هم دیدم.

این روزها

این روزها زندگیم بسیار یکنواخت شده است سیکلی که تکرار می شود.صبح ---سرکار----خانه ---- شام---خواب---صبح               خستگیم زیاد است فرصت مطالعه ام محدود . خواندن کتابهای نخوانده ای که پیش چشمم است و تمام کردن کتاب عذاب وجدان برایم به رویا تبدیل شده است. امروز تصمیم داشتم خیلی پر انرژی کارهایم را انجام دهم ولی از انجا که کم پیش می آید تصمیماتم عملی شود انجام کارهای متفرقه بیشتر از بقیه کارهایم بود

احساس می کنم پس زنده ام.همیشه فکر می کردم به درون آدمها  از ظاهر انهامی شود پی برد. اما پس از رسیدن به چند تناقض نظرم برگشت.حجم کارها زیاد است و با وجود زمان زیادی که در اینجا می گذرانم احساسم اینست که انگونه که دوست دارم مسولیت هایم را انجام نمی دهم .هنوز نمی دانم علاقه واقعیم چیست؟ ولی خوب می دانم که به برخی ازکارهایی که انجام می دهم انچنان علاقمند نیستم.

 

مسافرت کرمانشاه

سه شنبه بعد از ظهر  این کهیر لعنتی اومده بود سراغم از ترس اینکه ورم لبم تا فردا که می خواهم برم کرمانشاه خوب نشه یه امپول کورتون  زدم بعدش هم رفتم فیلم دیشب باباتو دیدم آیدا را دیدم  .ساعت ۱۰ بود که رسیدم خونه تا کارهام را انجام دادم و خوابیدم ساعت ۱ شد ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و حاضر شدم آژانس ساعت ۵:۱۵ اومد دنبالم.همکارم هم ساعت ۶ اومد فرودگاه .رسیدیم کرمانشاه و رفتیم هتل سروش بدتر از این نمی شد.نمایشگاه که به جای خود عذاب آور بود ،بماند که با همکارم به من چه گذشت.

شام رفتیم یه جایی پیتزا خوردیم یه کمی هم سوغاتی خریدیم   ساعت ۹ بود که برگشتیم هتل من از شدت خستگی ۹:۳۰ شب بود که خوابیدم .پنج شنبه که برای صرف صبحانه رفته بودیم رستوران پایین همکارم سریع صبحانه اش را خورد و  تند و تند به من می گفت پاشو بریم نمی دونم چه عجله ای برای رفتن توی اتاق داشت . من کلا از این مدل آدم خوشم نمی اید(به این خاطر جمعش نبستم جون جای دیگه یه همچین آدمی ندیدم) 

 دعوای مفصل توی نمایشگاه بماند ولی بالاخره پنجشنبه هم تموم شد .جمعه واقعا با اعصاب داغون از خواب بیدار شدم خدا را شکر که با دعوت شدن به صرف صبحانه در خونه همسایه حالم بهتر شد.شب هم رفتم خونه یکی دیگه از همسایه ها که به مناسبت برگزیده شدنش به عنوان معمار برتر کلی ادم خونشون جمع شده بود. واقعا خوش گذشت. توی اون شلوغ بازی آرنج یکی از مهمونها خورد زیر چشمم که خیلی درد گرفت الان هم یه کمی ورم داره.خدا را شکر که چشمم در نیومد.

 .فعلا

 

هوای بارانی

از اینکه تصمیم  گرفتم خاطرات روزانه ام را  اینجا بنویسم خوشحالم امیدوارم همش خاطرات خوب باشه. اگه هم بد بود مهم نیست به شرطی که ازشون درس بگیرم و بتونم قطعه های درهم پازل زندگیم را مرنب کنار هم بچینم