افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

When you look at yourself from a universal standpoint, something inside always reminds or informs you that there are bigger and better things to worry about
 
Albert Einstein

یادنگاشت

 

پارسال یکی از همین روزها بود که تصمیم گرفتم یه یادداشتهایی اینجا بنویسم شاید بعدها اگه خواستم دنبال یه خاطره گمشده ای بگردم بیام و همه اینجا را زیر و رو کنم.نمی دونم وقتی اون بعدها بیاد حس من چیه شاید لبخندی روی لبم بشینه شاید هم برای حماقت خودم متاسف شوم.البته اگر بپذیرم که حماقتی مرتکب شده ام. یه چیز دیگه هم بوده، اون هم اینکه بلاخره یه روزی همه این نامنسجم ها منسجم بشه و بتونم به اون شخصیتی که دوست دارم نزدیک بشم .نمی دونم کی  ولی امیدوارم خیلی دیر نباشه .

این روزها از همیشه دلتنگترم.هیچ چیزی نمی تونه این بغضی که تو گلومه را بشکنه و خوشحالم کنه حتی فکر کردن به مسافرت آخر هفته.می دونی چقدر دلم برای اون دستهای گرمت تنگ شده . احساس می کنم همه چیز یهویی خیلی تغییر کرد .  من این تغییر را نمی خواستم.  احساست و نگاهت یه جور دیگه شده.بیشتراز این گفتن برام سخته خودت همه حرفهام را بخون.فقط اجازه بده برای یکبار دیگه هم که شده دوست داشته شدن در قلبت را تجربه کنم.

یادنگاشت

 

پارسال یکی از همین روزها بود که تصمیم گرفتم یه یادداشتهایی اینجا بنویسم شاید بعدها اگه خواستم دنبال یه خاطره گمشده ای بگردم بیام و همه اینجا را زیر و رو کنم.نمی دونم وقتی اون بعدها بیاد حس من چیه شاید لبخندی روی لبم بشینه شاید هم برای حماقت خودم متاسف شوم.البته اگر بپذیرم که حماقتی مرتکب شده ام. یه چیز دیگه هم بوده، اون هم اینکه بلاخره یه روزی همه این نامنسجم ها منسجم بشه و بتونم به اون شخصیتی که دوست دارم نزدیک بشم .نمی دونم کی  ولی امیدوارم خیلی دیر نباشه .

این روزها از همیشه دلتنگترم.هیچ چیزی نمی تونه این بغضی که تو گلومه را بشکنه و خوشحالم کنه حتی فکر کردن به مسافرت آخر هفته.می دونی چقدر دلم برای اون دستهای گرمت تنگ شده . احساس می کنم همه چیز یهویی خیلی تغییر کرد .  من این تغییر را نمی خواستم.  احساست و نگاهت یه جور دیگه شده.بیشتراز این گفتن برام سخته خودت همه حرفهام را بخون.فقط اجازه بده برای یکبار دیگه هم که شده دوست داشته شدن در قلبت را تجربه کنم.

صبح رفتم پیش پریسا موهام را کوتاه کردم . حس سبکی و شادابی خوبی دارم. دیشب هم رفتیم کافه ۷۸  خوش گذشت.

فعلا همین،

صبح رفتم پیش پریسا موهام را کوتاه کردم . حس سبکی و شادابی خوبی دارم. دیشب هم با رقتیم کافه ۷۸  خوش گذشت.

فعلا همین،

بعضی روزها خیلی خسته ام . دیروز هم از آن روزها بود. بعد از کار به خانه که رسیدم فقط همت کردم، دوش بگیرم با وجود گرسنگی حوصله درست کردن شام هم نداشتم.

شرکت در گیر اخذ ایزو شده است به همین علت کارهای مربوط به ایزو هم به کارهای دیگرم اضافه شده . شاید بد نباشد که روندی که انجام و تمام شده است را دوباره انجام دهم یک جور ظاهر سازی. اگر می شد اینکار را به همه زندگی تعمیم داد شاید زندگی جور بهتری می شد. مثلا اگر از یک بخش زندگی راضی نبودیم برمی گشتیم و در زمان خودش دوباره تکرارش می کردیم آنطور که دوست داشتیم. آن وقت بهانه مان برای خیلی از غصه های الکی از بین می رفت. به روزهای آینده خوشبینم.

همکارم گفت مشخصه فکرت خیلی مشغوله. واقعا هم همینطوره ، فکر کاری که یکشنبه باید تحویل بدهم خیلی ذهنم را درگیر کرده . از صبح  فشار کاریم خیلی زیاد بود. بلاخره الان که یه بخش عمده اش را تموم کردم خیالم راحت ترشد. شب  تولد دوستمه ، ۴-۵ نفری دور هم جمع میشیم و شمعی فوت می کنیم و عکس یادگاریی میگیریم.

خیلی  فکرها تو ذهنمه. شاید اگه یکی یکی و به نوبت انجامشون بدم از این همه درگیری ذهنی خلاص بشم .

مسیر ونک ، میرداماد بعدش هم تا جردن ، مدرس سر ظفر را پیاده روی کردم ۴۵ دقیقه پیاده روی خیلی خوب بود. فقط صدای بوق ممتد ماشینا باعث می شد که متوجه بشم اطرا فم چی میگذره  ظاهرا  این موضوع فقط من را آزار نمی داد و همه شاکی بودند دو سه بار شنیدم  که مغازه دارای  طول مسیر  میگفتند چه خبره  یکی می گفت عروسیه ننه شه ،اون دیگری می گفت عروسیه مامانشه. در طول راه تصمیم گرفتم حتما خونه را تمیز کنم . خیلی وقت بود که این تصمیم را داشتم ولی اجرا نمی کردم . به محض اینکه رسیدم اول اتاقم بعدش آشپزخونه را حسابی تمیز کردم باقی جاها موند برای آخر هفته. یه دوش گرفتم ،از گرسنگی داشتم از حال می رفتم خدا را شکر کردم سوپی را که دیشب یکبار گرم کرده بودم دور نریختیم  و با لذت کامل به همراه  نون و پنیر و گردوی اساسی نوش جانش کردم. از شدت خستگی زود خوابیدم نمی دونم چرا یه دلهره و استرس عجیبی داشتم. صبح هم همینطور. بعضی وقتها فکر می کنم اگه  یکی از کسانی را که خیلی دوست دارم از دست بدم چی میشه و قتی به خودم میام میبینم که همینطوری از چشمهام اشک میریزه حالا فرقی نمیکنه کجا باشم . امروز صبح هم از اون روزها بود.

طعم آلبالو

خدا به خیر بگذرونه .  کلی آلبالو خشک و یه لیوان نسکافه غلیظ خوردم اما حوصله مریض شدن و پائین اومدن فشار خونم را ندارم.امروز کلی کار انجام دادم فکر می کنم برای من همیشه یه ذره استرس لازمه که کارم را بهتر انجام بدم.

دارم به خودم امیدوار می شم. فکر می کردم دیگه درست بشو نیستم و همینطور نا مهربون با خودم باقی می مونم . فکر می کردم واقعا  با دلتنگی ها و بی حوصلگی هام چیکار کنم اما دیدم نه اینجوری ها هم نیست . خیلی خوب می تونم با خیلی از موضوعات کنار بیام یعنی اینقدر کار مهم برای انجام دارم که بعضی وقتها اصلا فرصت برای انجام کار دیگه ای باقی نمی مونه. دارم می فهمم که منی که اینقدر از عادت کردن و وابسته شدن می ترسم (مخصوصا یکطرفه اش) چه جوری یه وقتایی این اتفاق افتاده و خودم هم متوجه اش نشدم . یا شاید هم شدم و لی لذت اون ارتباط بیشتر از اینی بوده که بخواهم به عواقبش فکر کنم بهر حال خیلی فکرها تو ذهنمه و کم کم داره بیشتر از خودم خوشم میاد . با یه سری واقعیتها بهتر دارم کنار میام و خودم را برای پذیرش خیلی از مسائل اماده کردم. از کارم لذت می برم.مثل طعم آلبالو

من که از دیدن قیافه اش هم حالم بد می شد حالا به راحتی باهم صحبت می کنیم تازه راهنمایی هم می شم. برای خودم هم خیلی جالبه من ادمی نیستم که بخواهم از کسی دلگیر باقی بمونم و یا اینکه بخواهم با کسی قهر کنم فکر می کردم توی Black list زندگیه من همین یه آدم وجود داره و هیچوقت ازش بیرون نمیاد. اما دیدم که نه بعد از یکسال همه اتفاقاتی که افتاد فراموشم شده .تجربه خوبی بود که طرفم را  بشناسم و در یه کار تیمی دیگه ای باهاش شرکت نکنم .از اینکه  در این مواقع حافظه ام یاری نمیده همه اتفاقات با جزئیات توی ذهنم بمونه خوشحالم. چند تا کتاب و یه شال زیبا از یه دوست خوبم هدیه گرفتم. فکر می کنم تاثیر خوندن کتابها داره خودش را نشون میده . به همه چیز امیدوارم.