افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم
افکار نا منسجم

افکار نا منسجم

یاد نگاشت هایی از زندگیم

این روزها به جز موضوعاتی که گاه و بیگاه بهشون فکر می کردم یه موضوع دیگه هم خیلی ذهنم را درگیر کرده و اون هم اینکه که چقدر خود ادم در اتفاقاتی که می افته می تونه دخیل باشه،فکرم خیلی درگیره حرفهایی که زده شده و متعاقب اون عکس العملهایی که یکی از بهترین دوستان من نشون داده شده ، هر چی فکر میکنم واقعا راه حل عملی که بتونه همه این مشکلات و کدورتها را کمتر کنه به ذهنم نمی رسه ، نمی خواهم اوضاع اینجوری بمونه چون مسلما پیامدهای خوبی نخواهد داشت.

مدت زیادی بود که حوصله فضاهای خانه جز اتاقم را نداشتم ، دیشب ۲ ساعت برای خودم روی کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون تماشا کردم ، عود روشن کردم، کتاب خواندم و به قطره های باران از پشت شیشه نگاه کردم ، می خواهم خیلی چیزها را فراموش کنم دعا کردم تغییری که با پایان باران در زمین پدید می آید ، در من هم ، من هم تازه شوم به خودم امیدوارم. به قسمت و تقدیر اعتقاد دارم.من تلاشم را کردم باقی دست خدا.احساس خوبی دارم.

کتاب نارتسیس و گلدموند هرمان هسه را تمام کردم.یکی از زیباترین کتابهایی که تا بحال خوانده ام. یکی دو ماه دیگر دوباره می خوانمش.

امروز راست راستی آسمون هم دلش گرفته اونم نمی تونه با خودش کنار بیاد هی میباره هی ساکت می شه .دلم می خواست می رفتم زیر بارون خیس خیس می شدم اما وقتی فکر سرماخوردگی بعدش را کردم منصرف شدم.هوا خیلی تمیز شده اما غرش های اسمون تموم نمی شه، خرمالوهای درخت حیاط بدجوری چشمک می زنند. وقتی فکر می کنم خرمالوها فقط  تا دو سه هفته دیگه به درختند دلم میگیره.

بعضی از آدمهای شرکتمون تو بدترین شرایط هم باشند بازم لبخند از لبشون دور نمی شه.مثلا پیک شرکتمون ، من  اگه به جای اون بودم و زیر این بارون مونده بودم به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم(البته نه به این شدت) اما مطمئنم لبخند هم روی لبم نبود. این روزها دائم کودکم با بالغم درگیره اما خوشحالم که بالغم بر کودکم غالبه. نمی خواهم یه زمانی برسه که فکر کنم کودکم هم اندازه بالغم می فهمه دلم می خواهد همان کودک کوچک باقی بمونه . فقط خودش بدونه کی باید دست از شیطنت برداره و کوتاه بیاد. 

اذان مغرب

همیشه اذان مغرب ماه رمضان با بقیه ماهها برایم خیلی تفاوت داشته، حس آرامش عجیبی بهم میده مخصوصا ربنای قبل از اذان ، دوست دارم این موقع یه جایی باشم که حتما اذان و ربنا را بشنوم اونم با کمال آرامش.امروز روز پرکاری داشتم.بلاخره کاری را که مدتها بود می خواستم انجام دهم تمام کردم.باید یه نظم و ترتیب اساسی به کارم بدم.

وای خدا چه بارانی

باران احتیاج من است.

 اولین باران پاییزی بارید.

برای رفتن حاضر نیستم، دوستم دارم انجا می روم خیلی باروحیه و شاد باشم و به همه انرژی بدهم.اما خسته ام و بی روحیه.نمی دانم چرا آن اتفاقات هیجان انگیزی که منتظرشان هستم پیش نمی آید.

یه هیجان پیش بینی نشده می خواهم.خیلی ساده و اتفاقی. این روزها ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته. خدا جون خودت همه چیز را درست کن.

دوستی دارم که همیشه میگه اگه برای یک تکه چوب خشکیده انرژی بگذاری مثلا بهش اب بدی و برسی مطمئن باش که اون چوب خشک سبز میشه. نمی دونم چقدر در عالم واقعیت مصداق این گفته اش را دیده ، من که نتیجه خوبی از انرژی گذاشتن برای کسی یا چیزی ندیدم و فقط خودم روز به روز تحلیل رفتم ، می دونم یه جاهایی اشتباه از خود من بوده اما کلا به نظر من باید طرفمون هم مستعد باشه و فقط این ما نباشیم که وقت و انرژی صرف می کنیم.

از دست خودم هم حرصم در اومده ، وقت و بی وقت دلم میگیره ، اصلا فکر نمیکنه که هر کاری زمانی داره جایی داره . دلم یه چیز هیجان انگیزی می خواهد.یه خبر جدید یه اتفاق جدید یا یه حرف جدید. خسته شدم از این همه یکنواختی

هیچوقت فکر کردی که چی بر سر احساسات من اوردی راستشو بگو .یادته می گفتی من جذب نگاه ساده ات ، صداقتت و مهربونیت شدم ، پس چی شد ، هیچ می دونی داغونم کردی ، می دونی چه بغضی تو گلومه،می دونم که نمی دونی یعنی اینقدر مشغله و گرفتاریهای دیگه ات زیادند که مطمئنم یه بخشی از زندگیت را حذف کردی یا اینکه اگر نه گذاشتیش تو بخش ایکنهای بدون استفاده حالا چی بشه که یهو کنجکاو بشی یه کلیک کنی ببینی توی اون فولدر چه خبره . دیگه از فکر کردن بهت هم خسته شدم  از این احساسات لطیفم خسته شدم .از تو و از همه اون خاطرات که مثل سوهان روحم را خراش می ده خسته شدم ، دیگه نمی تونم..